۲۳ مطلب با موضوع «سگِ سیاه» ثبت شده است

199. It just stops being true

میون مرتب کردن فابل‌های توی لپ‌تاپم رسیدم به اسکرین‌شاتی که از یکی از پیام‌های ح. گرفته بودم. یک جایی وسط کلی واژه‌ی پرمهر نوشته بود:« تو همه‌ی عمرت رو پیش رو داری.» بعد خوندنش ذهنم رفت پیش مکالمه‌ی لیلی و مارشال وقتی که لیلی قلبش بابت نرسیدن به خواسته‌هاش فشرده بود.

 

.Marshall: I promise you.Your best and your most exciting days are all ahead of you 
Lily: I love you so much for saying that, but there gets to be a point in life where it just stops being true


با فکر اینکه شاید این خوب شدن اون‌قدر طول بکشه که یه روز دیگه این جمله درست نباشه قلبم فشرده شد.
 

    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۱۶ دی ۰۰

    198.

    چیزی که می‌دونم اینه که احتمالا این بار هم نجات پیدا می‌کنیم. چیزی که نمی‌دونم اینه که آیا این هنوز هم نیمه‌ی پر لیوانه؟

     

    • کلمنتاین
    • جمعه ۱۰ دی ۰۰

    197. حتی وقتی می‌خندیم

    گاهی وقت‌ها سعی می‌کنم خوب فکر کنم تا یادم بیاد دنیای قبل از افسردگی چه شکلی بود. برای توصیفش فقط یک کلمه به ذهنم میاد. سبکی. می‌دونی، شبیه قدم زدن توی هوای اردی‌بهشت می‌موند. ممکن بود که غمگین باشی یا حتی گریه کنی؛ ولی بین همه‌ی غم‌هات داشت نسیم بهاری می‌وزید. کلیدواژه‌ی افسردگی اما سنگینی‌ه. از خواب بیدار می‌شی و قبل از اینکه حتی به خودت بیای یک سنگ بزرگ روی سینه‌ته. با سنگینی راه می‌ری، با سنگینی حرف می‌زنی، با سنگینی لبخند می‌زنی. حتی می‌تونی خوش‌حال باشی. اما سبک نه. برای همینه که قبل از افسردگی رو با سبکی به یاد میارم. چون بعد از اون بارها خوش‌حال بودم. اما سبک هیچ‌وقت.

    *عنوان، نام کتابی از فریبا وفی.
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۲۶ آذر ۰۰

    187. لبه‌ی تاریکی

    وقتی به زبون میارمش خنده‌دار به نظر می‌رسه؛ اما این روزها مدام انرژیم رو جمع می‌کنم؛ از روی تخت بلند می‌شم؛ موهام رو می‌بندم و هنوز قدمی برنداشته‌م که اون انرژی دود می‌شه و می‌ره هوا و من دوباره برمی‌گردم به تخت. هیچ ایده‌ای ندارم کی قراره بگذره و فکر می‌کنم تنهایی از پسش برنمیام؛ اما نه من می‌خوام باری روی دوش دیگران باشم و نه کسی می‌تونه هزار بار زمین خوردنِ روزانه‌ی من رو تاب بیاره و بار هزار و یکم هم دستم رو بگیره.

     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۱۶ مهر ۰۰

    185.

    کلافه‌م، غمگینم و بیش‌تر از همه ترسیده‌م؛ چون به نظر نمیاد که بخواد بگذره. برای همین می‌نویسمش. به امید روزی که برگردم بخونم و فکر کنم: ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود.
     

    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۳۰ شهریور ۰۰

    180. BANG BANG

    به خودم که اومدم، افتاده بودم توی ورطه‌ی غمگین بودن برای اثبات قوی بودن. انگار که هیچ چیزی شبیه مدام تا دم مرگ رفتن و برگشتن نشونِ هنوز جون زندگی داشتن نباشه‌. تبدیلِ غم از اجباری که بهت تحمیل می‌شه، به اختیاری که خودت پذیرفتی.‌

     

    • کلمنتاین
    • جمعه ۱۹ شهریور ۰۰

    171. تماشاگر

    قبل‌ترها، افسردگی برای من شبیه به گم شدن توی یک برهوت بی‌انتها بود که فرقی نمی‌کرد چه‌قدر و به چه سمتی توش حرکت می‌کنم؛ هیچ وقت نشونی از امید و یا زندگی پیدا نمی‌شد. حتی سراب هم نه. تسلیمِ مطلق. این روز‌ها اما افسردگی شبیه به گیر افتادن توی یک اتاقک شیشه‌ایه. دستی که از زندگیِ اون طرف شیشه کوتاهه، و چشمی که به امیدِ جاری شده در اون سمت، بیناست.
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۱۷ تیر ۰۰

    170. ثانیه‌ها

    روشن کردن لپ‌تاپ به قصد پیدا کردن پزشک جدید، از دست دادن انگیزه قبل از بالا اومدن ویندوز.
     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۵ تیر ۰۰

    150.

    حالا دیگه می‌شه با اطمینان بالایی گفت: حساب کردن روی اومدنِ بهار و کله‌پا شدن افسردگی، پلنِ A هوشمندانه‌ای نبود. عناصر چهارگانه‌ی آفرینش همچنان خشم، غم، نفرت و ترس‌اند.
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱۶ فروردين ۰۰

    140. البته که فراموش نمی‌کنم زمان‌هایی خواهند بود که گزینه‌ی درست، به تمامی در آغوش گرفتن غم‌هاست.

    این طور نیست که از نفس غمگین بودن خوشم بیاید؛ اما از پروسه‌ی مدیریت کردن غم‌ها لذت می‌برم و همین خودش کمی از تیرگیِ اصلی غم‌هایم کم می‌کند. راستش اگر عمیق‌تر نگاه کنم، این لذت ناشی از نفس مدیریت غم‌ها نیست؛ بلکه از آن جاست که دارم کاری را می‌کنم که سال‌های سال بلدش نبوده‌ام و به آن‌هایی که از پسش برمی‌آمدند غبطه می‌خورده‌ام. پدرم از آن آدم‌هایی‌ست که نمی‌توانند در یک لحظه‌ی خاص روی چندین تکلیفِ ولو ساده تمرکز کنند. مثلا وقت‌هایی که بخواهد سر میز شام از چیزی حرف بزند، تمام برنجش را بدون خورشت می‌خورد و ابدا هم هیچ مورد مشکوکی توجهش را جلب نمی‌کند. من این تک‌بعدی بودن را از پدرم به ارث برده و تمامی‌اش را در سیستم «غمگین بودن»‌م به‌ کار‌ گرفته بودم. هربار که از چیزی غمگین می‌شدم، امکان تمرکز روی هر بخش دیگری از زندگی را از دست می‌دادم؛ حتی اگر آن بخش، قدمِ پایانیِ رسیدن به هدفی بزرگ در زندگی‌ام بود. این بود که همیشه، آدم‌هایی که در لحظات غم‌بار، قرارهایشان را کنسل نمی‌کردند، کتاب درسی‌شان را پرت نمی‌کردند یک گوشه، برنامه‌ی ورزشی‌شان را بهم نمی‌زدند و .. در نظرم شگفت‌انگیز می‌آمدند. بله، اگر عمیق‌تر نگاه کنم، خوشحالی‌ام از این است که بعد از سال‌ها، دارم غمگین می‌شوم اما روی برنجم، خورشت می‌ریزم.
     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۳۱ مرداد ۹۹
    آرشیو مطالب