203. در میان مسیر

سارا یک بار بهم گفته بود که من توی پست‌های وبلاگم دو حالت دارم. یا حالم زیادی خوبه و یا زیادی بد. و من واقعا خنده‌م گرفته بود‌. نمی‌دونم چرا. فکر کنم چون تصویر نسبتا دقیقی از روند زندگیمه و انتظار نداشتم این‌قدر واضح این‌جا انعکاس پیدا کرده باشه‌. خلاصه که توی این پست قراره حالم خیلی خوب باشه. البته اگر بتونم به موقع تمومش کنم.

ترجیح می‌دادم این‌جا زیاد از پروسه‌ی یادگیری زبان فرانسوی حرف نزنم؛ اما واقعیت اینه که این پررنگ‌ترین بخش روزمه‌. اکثر وقت‌ها یک جایی بین کتاب‌ها و جزوه‌ها و فلش کارت‌هام پیدام می‌کنید. ولی وقتی می‌گم پررنگ‌ترین بخش، منظورم فقط تعداد ساعاتی که روش صرف می‌کنم نیست. پررنگ، از این جهت که تقریبا تنها چیزیه که داره کمکم می‌کنه به زندگی وصل بمونم و در عین حال اون‌قدرها وحشت‌زده نشم. و خب کمی برام عجیبه. عادت کرده بودم ادبیات، سینما و موسیقی رو نجات‌بخش آدم‌ها بدونم. یک چیز دیگه هم هست. از این تصویر خودم خوشم میاد. منظورم تصویریه که توش در حال یادگیری‌ام. وقتی دارم فرانسوی می‌خونم الهام‌بخش می‌شم. آدم‌ها می‌تونن تماشام کنن و حس کنن انرژی گرفتن برای اینکه برن سراغ کارهاشون.

امروز برخوردم به یک کانالی که توش یک نفر داشت از این حرف می‌زد که از افسردگی گذر کرده. داشت از مخاطب افسرده خواهش می‌کرد که امیدش رو از دست نده و حتی یک جایی هم گریه کرد. خب من منقلب نشدم. با این حال کاملا درکش می‌کردم و می‌فهمیدم چه‌قدر می‌خواد که مخاطب چیزی رو که اون حس می‌کنه حس کنه. چون که منم جاش بودم. من روزهای بدتر از این داشتم. بدتر، یعنی روزهای بدون امید. وقتی واقعا نمی‌تونی تصور کنی یه روز حالت بهتر بشه. اطرافیان بارها این رو بهت می‌گن. ولی قدرت تصورش رو نداری. می‌دونی، انگار برای این کار برنامه‌ریزی نشده باشی. اما خب زمان گذشت و من حالم بهتر شد. حتی می‌تونم بگم خیلی بهتر شد. اون‌قدری که قبلش قدرت تصورش رو نداشتم. بعد از اون شده بودم مثل صاحب همون کانال. دلم می‌خواست راه بیفتم به هرکسی که فکر می‌کنه امکانش نیست روزهای بهتری رو تجربه کنه التماس کنم که ایمان داشته باشه. حس عجیبیه. این روزها عقبگرد کردم. دیگه توی اون حال خوب نیستم. ولی تصویر خودم درحالیکه که داره تلاش می‌کنه از آدم‌ها چیزی رو بخواد که براش برنامه‌ریزی نشدن یادمه. و می‌دونی، همون تصویر کافیه تا بتونم ایمانم رو حفظ کنم.

قرار نبود این پست رو بنویسم. اما پرده رو زدم کنار و داشت برف می‌اومد.

 

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۱۲ بهمن ۰۰

    202. خواب‌زده

    دوست دارم بنویسم. دوست دارم زیاد بنویسم. با این‌حال روزی ده بار صفحه‌ی ارسال مطلب جدید رو باز می‌کنم و می‌بندم. چند روز پیش که گ. پرسیده بود حالم چه‌طوره براش نوشتم: "اغلب بی‌ثبات". دلیل ننوشتنم همینه‌. با یک حال شروع می‌کنم به نوشتن و هنوز متن به آخر نرسیده احساسم عوض می‌شه و کلمه‌هام بی‌اعتبار. و می‌دونی؟ کلافه‌کننده‌ست. چند وقت پیش موقع برگشتن از کلاس به خودم اومدم و دیدم حالم خوبه. به محض فهمیدنش ناراحت شدم. و خیلی عجیب بود. اما ترجیح می‌دادم ثبات حاصل از روزها دست و پا زدن توی افسردگی رو از دست ندم‌‌. آره. همین‌قدرها کلافه‌کننده‌ست. 

     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۲ بهمن ۰۰

    201. قرار بود ادامه داشته باشد

    وقتی از این روزهام برای آدم‌ها حرف می‌زنم احتمالا این تصور رو درشون ایجاد می‌کنم که هیچ نقطه‌ی روشنی توی روزهام نیست. واقعیت اما خلاف اینه. هر روز ده‌ها بار احساس می‌کنم که توان بلند شدن و جنگیدن دارم. ده‌ها بار نور امیدواری روی زندگیم می‌تابه و فکر می‌کنم می‌تونم روزهایی که از دست دادم رو جبران کنم. اما چیزی که هست اینه که هر روز ده‌ها بار هم با سر زمین می‌خورم. اینه که یاد گرفتم دل‌خوش نباشم و جای اینکه هر بار پیِ این رد نور رو بگیرم، یک گوشه منتظر بشینم تا سیاهی برگرده.
     

    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۲۸ دی ۰۰

    200.

    صبح‌ها برای پنج دقیقه خواب بیش‌تر به چشم‌هام التماس می‌کنم تا مگه برای چند دقیقه‌ی دیگه هم که شده از زیر بار زنده بودن شونه خالی کنم. دقیقا همین. زنده بودن. نه که بابت مشکلات زندگی احساس عجز کنم. نه. در برابر خود زندگی ناتوان و وحشت‌زده‌م و هیچ ایده‌ای ندارم از این وحشت دائمی باید به چی پناه ببرم.

     

    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۲۱ دی ۰۰

    199. It just stops being true

    میون مرتب کردن فابل‌های توی لپ‌تاپم رسیدم به اسکرین‌شاتی که از یکی از پیام‌های ح. گرفته بودم. یک جایی وسط کلی واژه‌ی پرمهر نوشته بود:« تو همه‌ی عمرت رو پیش رو داری.» بعد خوندنش ذهنم رفت پیش مکالمه‌ی لیلی و مارشال وقتی که لیلی قلبش بابت نرسیدن به خواسته‌هاش فشرده بود.

     

    .Marshall: I promise you.Your best and your most exciting days are all ahead of you 
    Lily: I love you so much for saying that, but there gets to be a point in life where it just stops being true


    با فکر اینکه شاید این خوب شدن اون‌قدر طول بکشه که یه روز دیگه این جمله درست نباشه قلبم فشرده شد.
     

    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۱۶ دی ۰۰

    198.

    چیزی که می‌دونم اینه که احتمالا این بار هم نجات پیدا می‌کنیم. چیزی که نمی‌دونم اینه که آیا این هنوز هم نیمه‌ی پر لیوانه؟

     

    • کلمنتاین
    • جمعه ۱۰ دی ۰۰

    197. حتی وقتی می‌خندیم

    گاهی وقت‌ها سعی می‌کنم خوب فکر کنم تا یادم بیاد دنیای قبل از افسردگی چه شکلی بود. برای توصیفش فقط یک کلمه به ذهنم میاد. سبکی. می‌دونی، شبیه قدم زدن توی هوای اردی‌بهشت می‌موند. ممکن بود که غمگین باشی یا حتی گریه کنی؛ ولی بین همه‌ی غم‌هات داشت نسیم بهاری می‌وزید. کلیدواژه‌ی افسردگی اما سنگینی‌ه. از خواب بیدار می‌شی و قبل از اینکه حتی به خودت بیای یک سنگ بزرگ روی سینه‌ته. با سنگینی راه می‌ری، با سنگینی حرف می‌زنی، با سنگینی لبخند می‌زنی. حتی می‌تونی خوش‌حال باشی. اما سبک نه. برای همینه که قبل از افسردگی رو با سبکی به یاد میارم. چون بعد از اون بارها خوش‌حال بودم. اما سبک هیچ‌وقت.

    *عنوان، نام کتابی از فریبا وفی.
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۲۶ آذر ۰۰

    196. Everyone's fighting a battle

    یک موضوعی که این روزها خیلی بهش فکر می‌کنم، اینه که انگار آدم‌ها وقتی توی زندگی‌شون کسی یا کسانی رو دارن که می‌‌تونن وقتی حالشون بده، این ناخوشی رو باهاشون به اشتراک بذارن، دیگه چندان، تلاش برای بهتر کردن حالشون به تنهایی رو یک گزینه در نظر نمی‌گیرن. شاید چون این کار سخت‌تریه. من مشکلی با به اشتراک‌گذاری غم‌ها ندارم. چیزی که دوستش ندارم، در حاشیه قرار گرفتن مسئولیتیه که ما در قبال خودمون داریم. اینکه پذیرفتن این مسئولیت، اولین گزینه‌ی ما نباشه. اینکه بدون اینکه تلاشی کرده باشیم تا خودمون مسئله رو حل کنیم، اون رو با بقیه تقسیم کنیم. ولی خب می‌دونی؟ اولا، این چیزی نیست که بشه به راحتی با آدم‌ها مطرحش کرد. همین الان هم، من باید نگران این باشم که اون چند نفری که این‌جا رو می‌خونن و برام مهمن، دیگه از ناراحتی‌هاشون باهام حرف نزنن. دوما، من نمی‌تونم از دیدگاهی که دارم مطمئن باشم چون به نظر میاد تفاوت‌های فردی توش خیلی دخیله. مثلا سارا، وقتی آدم‌ها حال بدشون رو باهاش به اشتراک می‌ذارن انرژی روانی زیادی رو وسط نمی‌ذاره و انگار که خیلی با این موضوع راحته. من برعکسم. خیلی وقت‌ها حال بد دیگران به شدت روم اثر می‌ذاره. هرچند، این معنیش این نیست که ترجیح می‌دم دوست‌هام چیزی رو که به تنهایی نتونستن حل کنن بهم نگن. این حتی برام سخت‌تره. می‌بینی؟ موضوع همینه که راه‌حل اول تو چیه؟ 

    من خوشحال می‌شم اگر بهم بگید شما رویکردتون در مواجهه با ناراحتی‌هاتون چیه، یا اینکه شریک شدن توی غم‌های بقیه چه اثری روتون می‌ذاره، و مهم‌تر از همه اینکه، اگر دوستی بهتون بگه نظری مشابه به من داره،  بعد از اون راحت هستید که توی لحظه‌های سخت زندگی‌تون سراغش برید یا نه.

     

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۷ آذر ۰۰

    195. بیست و شش

    دقیقا یادم نیست کِی، اما یک جایی حدود دو سه سال پیش، من یک تلاش شکست‌خورده برای یادگیری زبان فرانسوی داشتم. وقتی که تا نحوه‌ی معرفیِ خودم پیش رفتم و همون‌جا، با دیدنِ املای عجیب و غریب کلمات توی این زبان، به خیال خودم برای همیشه، کنارش گذاشتم. بعد از اون هم تقریبا هر کسی  فهمید دارم ترکی یاد می‌گیرم یک سوال داشت: آخه چرا فرانسوی نه؟ و من هم یک جواب داشتم: دوستش ندارم.
    چند ماه پیش اما یک روز حین گشت زدن توی یوتیوب، ورق برگشت. چشمم خورد به یک موزیک ویدئوی فرانسوی و گوش دادن بهش همانا و افتادن مهر این زبان به دلم همانا. این شد که شروع کردم؛ به امید اینکه یک روز، اون‌قدر خوب بشم که بتونم باهاش هم‌خوانی کنم. حالا امشب، از اون‌جایی که من یک انسان به شدت علاقه‌مند به ثبت و بررسی مسیر یادگیری و پیشرفت‌ام، تصمیم گرفتم تا کلماتی رو که از توی متن این آهنگ بلدم بنویسم و هر چند وقت یک بار بهش برگردم و چیزهای جدیدی که یاد گرفتم رو اضافه کنم و این‌قدر ادامه بدم تا اینکه یک روز هیچ واژه‌ای توی این آهنگ نباشه که معنیش رو ندونم (:
     

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۵ آذر ۰۰

    194. پرونده‌ی n اُم: اضطراب

    یک تصویر از برادرم توی ذهنم هست که خیلی وقت‌ها بهش فکر می‌کنم. شب عیده و تازه از خوابگاه برگشته خونه که تلفنش زنگ می‌خوره. جواب می‌ده و خبر می‌رسه که هم‌اتاقیش تصادف کرده و توی کماست. برادرم؟ دو سه دقیقه به این اتفاق فکر می‌کنه و با خونسردی برمی‌گرده سر کارش. و می‌دونی؟ این تصویر برای من که زندگیم مدام در اضطراب، استرس، نگرانی و اُورثینک می‌‌گذره، واقعا شگفت‌انگیزه. این میزان از درگیر نشدن در اون چیزی که تحت کنترلت نیست و تمرکز روی اون چیزی که روش کنترل داری.
    دارم وارد مسیری می‌شم که قراره تا چندین ماه استرس زیادی رو وارد زندگیم کنه و می‌دونم من توان تحملش رو ندارم. دیر یا زود لگد می‌زنم زیر کاسه و کوزه‌ی همه چیز. تنها راه اینه که یک پرونده‌ی تغییر جدید باز کنم و تمام این مسیر رو به چشم تمرینی برای غلبه بر اضطراب ببینم. می‌دونی، دوست ندارم اون آدمی باشم که از مسیر لذت نمی‌بره. چون مگه غیر از اینه که چیزی به جز مسیر وجود نداره؟
     

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲۷ آبان ۰۰
    آرشیو مطالب