پیادهروی تمرین مواجهه با فکرهاییه که تا پیش از این، غل و زنجیر شده بودن.
پیادهروی تمرین مواجهه با فکرهاییه که تا پیش از این، غل و زنجیر شده بودن.
بچهها؛ اگر قوانین راهنمایی و رانندگی رو رعایت نمیکنید، بیاید با هم دوست نشیم!
چرا دست گذاشتم روی ترس از گربهها وقتی که این ترس نه زندگیم رو مختل کرده بود و نه اونقدر توی خودم مسئولیتپذیری سراغ داشتم که فکر داشتن حیوون خونگی توی سرم باشه؟ چون این ترس واقعی بود و رد پاش رو توی کابوسهام هم میشد دید؛ و من همیشه فراری بودم از اینکه دنبال شکست ترسهای پوشالی باشم و تبدیل شدن به یه قهرمان پوشالی راضیم کنه. این شد که رفتم سراغ گربهها.
نقطهی روشن روز جمعه، رد شدن از این ترس بود. وقتی که آروم آروم به گربهی سفید توی پارک نزدیک شدم، کنارش نشستم، و با احتیاط نوازشش کردم. رهگذرها احتمالا شاهد صحنهی معمولی چرخیدن یک گربهی عادی دور پاهای یک آدم عادیتر بودن. برای من اما، اون ثانیهها، حاصل نزدیک به پنج سال تلاشِ قدم به قدم برای رد شدن از این ترس بود. تلاشی که قراره بارها و بارها وقتی ترسیدهم بهش برگردم، و یادم بیفته یک روز، مواجههی من با این ترس، اون قدر معمولی میشه، که توجه هیچ رهگذری رو به خودش جلب نکنه.
به خودم که اومدم، افتاده بودم توی ورطهی غمگین بودن برای اثبات قوی بودن. انگار که هیچ چیزی شبیه مدام تا دم مرگ رفتن و برگشتن نشونِ هنوز جون زندگی داشتن نباشه. تبدیلِ غم از اجباری که بهت تحمیل میشه، به اختیاری که خودت پذیرفتی.
تنهایی یک زائدهی اضافی روی وجود آدم نیست که قطعش کنیم و بیندازیم دور. تنهایی بخشی از خود ماست. شبیه دست. شبیه پا.
تابستون امسال واقعا زیبا بود. هنوز هم هست. خیلی از آدمها فکر میکنن وقتی میگی زیبا، یعنی بدون نقص. تابستون امسال اما، تابستون زیبای بانقص بود. تابستونی که غم داشت، تنهایی هم. اما غمش جای خرد کردن، صیقل میداد. آدمها هم مثل همیشه پررنگ بودن و گوشهاشون شنوا. هنوز هم قلبم رو گرم میکنه فکر حضور همهی رفیقهایی که این سالها، راهشون دادم توی نزدیکترین دایرهای که دورمه. این تابستون، ترس هم داشت. اما ترسهایی که یکییکی شدن نوشتههای روی کاغذ و افتادن توی شیشهای که روز تولدم ساخته بودم. سارا میگه اشکالی نداره اگر بترسم. راست میگه. فرق من و اونها نترسیدن نبود. این بود که اونها، با وجود اینکه میترسیدن باز هم جلو میرفتن.
داریم از تموم شدن یک بازهی زمانی حرف میزنیم که هر دو همزمان تایپ میکنیم:
+ Time flies!
_ It felt like an eternity!
استرس یک بخش پررنگ از این روزهامه. بخشی که با حضورش راحت نه، اما راضیام؛ چون معنیش اینه دارم از Comfort zone خودم خارج میشم و احتمال رشدم وجود داره. از روز تولدم به بعد، کارهای مهم و تاثیرگذارم رو نوشتهم و انداختهم توی یک شیشه تا توی روز تولد بعدیم بخونمشون. این کار شجاعترم کرده. اینکه مثل قبل لگد نزدم زیر کاسه و کوزهی این مسیر و استرس رو به جون خریدم بخشی از همین شجاعته.
یکی از چیزهایی که باعث میشه از خودم خوشم بیاد اینه که تصمیمهای خوب میگیرم. هرچند؛ این دلیل نمیشه جای خالی تصمیمهای بد رو توی زندگیم حس نکنم. به یسنا میگم از این همه احتیاط و جوانبسنجی خستهم. دوست دارم گاهی مغزم رو خاموش کنم، به این امید که روز بعد با آناناسی کنار تختم مواجه بشم که هیچکس نمیدونه از کجا اومده، ولی قراره داستانش تا سالهای سال بازگو بشه.
یکی از بهترین چیزهایی که یاد گرفتهم، تماشای پازل بزرگ زندگی از بالاست. اینه که امروز، فقط روزِ تنها و غمگین و مضطرب بودن نیست. روز تنها و غمگین و مضطربیه که از پسِ معاشرت و شبزندهداریِ معرکهی بیست و دوی مرداد رسیده و قراره وصل بشه به دو روز بعد، که یادگیری یک زبان جدید رو شروع میکنم و از هیجانش سر از پا نمیشناسم.
گرچه قرار بود به تلافی دو تا اردیبهشتی که از دست رفت، هیچ روزی از تابستون رو توی خونه نگذرونم و نشد؛ اما تا همینجای کار هم، این تابستون، به اندازهی کافی، پر از لحظههایی بوده که توشون واقعا زنده بودم. چند سال بعد، قراره اینجوری به یاد بیارمش: تابستونِ دوچرخهسواریهای بعد نیمهشب با چاشنی موسیقی، ساز زدن روی پشتبوم و تماشای غروب، ویدئوکالهای پنجشش ساعته تا دم صبح، و همون سالی که سه نفری کل شب رو، روی پشتبوم موندیم، آهنگهای فرانسوی گوش کردیم، و با دیدن هر شهاب، ناخودآگاه فریاد زدیم.