۵۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

30. قطار، خالی رفت

میترسم از این همه دنبالِ نشونی از گذشته ها گشتن. از گرفتن ردِ هر تصویری، تا وقتی که میرسه به سال ها پیش. از خودم، وقتی به کوچه خالی نگاه میکنم و پر میشه از صداها و آدم ها. آدم هایی که نیستن. پر میشه از من، با یه دوچرخه آبی. میترسم از آفتاب ظهرِ تابیده به کف خیابون، وقتی نگاش میکنم و ناپدید میشه و به جاش برف میشینه روی زمین. از باز کردنِ صفحه اول کتابها و برگشتن به تاریخ ها میترسم. از شنیدنِ صدای بارون وقتی منو از یه صبحِ بهاری میگیره و تحویل یه عصرِ پاییزی میده. از نشستن روی نیمکتِ غریبِ همیشه همراهِ حیاط خوابگاه میترسم، وقتی اینجا روی تختِ اتاق، غرقِ در سقفم. من از فکر کردن به آینده ای که در اون به گذشته فکر میکنم میترسم. من از این حجمِ بی نهایتِ جا موندن میترسم..

3 اردیبهشت 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷

    29. کلید

    وقتی کلیدِ اشتباه رو میندازی توی قفل، فرقی نمیکنه با چه قدرتی دستتو میچرخونی. در باز نمیشه. چه بسا اگه زیادی زور بزنی، کلید توی قفل بشکنه.

    3 اردیبهشت 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷

    28. بازمانده



    2 اردیبهشت 1397
  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷

    27. مثل «ب» نباشیم!

    ب یکی از دانشجوهای هم ورودی من توی دوران کارشناسی بود. گرایش های متفاوتی داشتیم ولی قاعدتا توی بعضی از درس ها همکلاسی میشدیم و خب من آدمی نبودم که با هم کلاسی های اصلی خودش هم گرم بگیره، چه برسه با کسی که در صورت بیرون اوردنِ گهگاهیِ سرم از توی گوشی برای تظاهر به توجه به نطق استاد، امکان دیدنش فراهم میشد. اینجوری بود که ب برای من هیچ وقت چیزی فراتر از «اون کاپشن آبیه» یا «اون دختره که قیافه ش یه جوریه انگار منتظره پایان دنیا رو اعلام کنن*» نبود. تا اینکه یه روز فراتر رفت! و تبدیل شد به «اون کاپشن آبی وقیحه» یا «اون دختره ی وقیح که قیافه ش یه جوریه انگار منتظره پایان دنیا رو اعلام کنن». چرا؟ داستان از این قرار بود که من ترم آخر بودم و اتاق خوابگاه رو تحویل داده بودم و برگشته بودم خونه که یه پیام از کاپشن آبیه که هنوز به کاپشن آبی وقیحه تبدیل نشده بود دریافت کردم. ازم خواسته بود ترم بعدی دوباره به نام خودم درخواست خوابگاه بدم و کارتش رو بدم به ایشون تا به اسم من اونجا زندگی کنه. چون خودش اهل همون شهر بود و خوابگاه بهش تعلق نمیگرفت. و خب تصور کنید بعد از یه سلام ساده همچین درخواستِ پر مسئولیتی رو از کسی بکنید که نهایتا چندبار ازش پرسیدید جزوه این درس رو از کی میگیری و احتمالا براتون چیزی فراتر از «اون دختره که همش سرش تو گوشیه» نیست! تا اینجا برای اینکه آدم بی ملاحظه ای حسابش کنم کافی بود. ولی وقتی درخواستش رو رد کردم و گفتم: «نمیتونم همچین کاری کنم و خانواده م هم موافقت نخواهند کرد» و جواب گرفتم:«بابا چه کار به خانواده تو داره تو که پیششونی من باید به خانواده م بگم :| اوکی مرسی» با خیال راحت فرستادمش توی لیست آدم های وقیح زندگیم!
    + یه اتفاق مشابه باعث شد یاد این آدم بیفتم و خواستم بگم کاش یاد بگیریم به صرفِ چندبار دیدن کسی هرچیزی رو  ازش طلب نکنیم یا اگه کردیم انقدر متوقع نباشیم که تصور کنیم کل کائنات خریه که برای سواری دادن به ما آفریده شده و دو قورت و نیم مون باقی بمونه. خیر! به وقتش کائنات خریه که اگه رومونو زیاد کنیم و توقع اضافه داشته باشیم چنان با سُم میاد توی پک و پوزمون که کافر را مباد!

    * همچین توصیفی رو یه جایی توی داستانای صادق هدایت خوندم به گمانم.

    31 فروردین 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷

    26. بدونِ اینکه قرار باشه به جایی برسی

    فکر میکنم اگر قرار باشه با خودم صادق باشم باید بگم هیچ مقصدی وجود نداره. همه زندگی یه مسیره بدونِ اینکه قرار باشه به جایی برسی. یا شاید بهتره بگم مقصد وجود داره، اما شبیه یه سرابه. به محض اینکه بهش برسی جوری نیست میشه که انگار هیچ وقت نبوده. و اونجاست که نگاهت میفته به سراب بعدی. اینجوریه که زندگی تبدیل میشه به دَویدن. از یه سراب به سمت یه سراب دیگه. نکته مثبتش اینه که این مقصدای واهی باعث میشن حرکت کنی. نکته منفیش اینه اگه نفهمی مقصدت چیزی بیشتر از یه سراب نیست و وظیفه ای جز به حرکت انداختنت نداره، تا لحظه رسیدن فقط به اون چشم میدوزی و هیچ وقت نمیفهمی از کجا گذشتی. برنده اونی نیست که سراب های بیشتری رو فتح میکنه. اونی میبره که بدونه از کجا گذشته. آره. هیچ مقصدی وجود نداره. همه زندگی یه مسیره بدونِ اینکه قرار باشه به جایی برسی.

    30 فروردین 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷

    25. A bigger world

    یه مدت زیادی جغرافیام محدود شده بود به یه گوشه از تختم. اونم منی که آدمِ بیرون زدن توی هر موقعیت ممکن و قدم زدن های چهار پنج ساعته بودم. وقتی از یه چیزی فاصله میگیری، تازگی از دست رفته ش دوباره برمیگرده و این فاصله گرفتن باعث شد دنیای بیرون برای من به طرز عجیبی تازه بشه. شبیه یه زندانی که بعد مدت ها آزاد میشه. جوری که حس میکنم بدنم ظرفیتش رو نداره. وقتی میرم بیرون و این هوای بعدِ بارون بهاری رو حس میکنم، یا نگاهم میفته به سبزی درختا، انگار سلول های بدنم هزار برابر حالت عادی در تلاش باشن برای دریافت و این منو به وحشت میندازه. یه چیزی از جنس اون وحشتی که جکِ فیلم Room انداخت توی وجودم. وقتی چشماشو باز کرد و برای اولین بار نگاهش افتاد به اون آبیِ بینهایت.

    29 فروردین 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷

    24. قرص

    بعد از چهار سال ایستادگی بر شعارِ «مرگ بر خوشی کاذب»، یک عصر پنج شنبه، مچاله زیر دوش آب، تسلیم شد.

    27 فرورین 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷

    23. تلنگر

    شبیه خیلیای دیگه توی زندگیم بارها رفتارهایی داشتم که دور بوده از فرهنگِ زندگی اجتماعی آدم ها. رفتارهایی که از سرِ بی اهمیت شمردن عواقبشون و یا ناآگاهی، حقوق دیگران رو نادیده گرفته، خودخواهانه و در یک کلام دور از تمدن بوده. خیلی از همین رفتارها وقتی از زندگیم حذف شدن که اهمیتشون رو برای آدم هایی که باهاشون ارتباط داشتم دیدم. نه به این معنی که به خاطر اون اشخاص تغییر جهت بدم. به این معنی که دیدنِ توجه اون آدم ها به مسائلی که میشد اول از همه راحتی خودت رو در موردشون در نظر گرفت و بدون توجه به نفع جمعی دورشون زد، بهم تلنگر زده. خیلی وقتام دیدنِ صرف نبوده. با آدم ها حرف زدیم راجع به رفتارهامون و اونجا ازشون یاد گرفتم. میخوام بگم همه رفتارهای اشتباه از ذاتِ بد آدم ها یا شعور نداشته شون نشات نمیگیره لزوما. یا همه دو دستی به اشتباهاتشون نچسبیدن و در مقابل تغییر مقاومت نمیکنن. گاهی یه تلنگر لازمه. واسه همین توی روزگاری که یه عده نه تنها هیچ اِبایی از فریاد زدنِ بی اخلاقی هاشون ندارن بلکه بهشون افتخار هم میکنن، از نشون دادن کارهای درست و متهم شدن به خودنمایی و ریاکاری و «تو خوبی» شنیدن ها نترسیم. فقط یه ذهن مسموم میتونه هرتلاشی برای رشد کردن از سمت دیگران رو خودنمایی بدونه تا ضعف خودش رو بپوشونه. بهتره بدون ترس از قضاوت ذهن های مسموم با سانسور نکردن اون چیزی که از اخلاق و رفتار درست یاد گرفتیم، شانس تغییر رو از آدم هایی که نیاز به یک تلنگر دارن نگیریم.

    25 فروردین 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷

    22. هنرمندی که هنرمند نبود یا خود کم بینی کاذب!

    اوایل سالای نوجوونیم رفتم کلاس رنگ روغن. فکر میکنم یکی از زود بازده ترین هنرایی بود که میشد واردش شد. اون هم برای منی که بدون اغراق کیفیت نقاشی با مداد رنگیم بعد از دوران ابتدایی ثابت موند. نتیجه کشیدن چهار تا تابلو توی شونزده جلسه بود که موجِ تشویق ها و به به و چه چه ها رو به سمتم سرازیر کرد. مادرم که اصلا قبول نداشت من کشیدمشون و تصور میکرد نود درصد کار رو استادم پیش میبره. خیلی خوشحال میشدم از شنیدن این تعریف ها؟ نه! چون مطمئن بودم این آدم ها چون عملا هیچ اطلاعی در مورد روش اون نوع نقاشی و سختی یا آسونیش ندارن و ایراداتی که من به وضوح میتونم توی کارم ببینم رو نمیبینن اینجوری برای کارهای من غش میکنن. کافی بود همون ها فقط یک هفته و نه بیشتر، سر کلاس ها بشینن تا شروع کنن به ایراد گرفتن و عیب گذاشتن روی هر وجب از تابلوهام و بُتی که از من به عنوان یه هنرمند خیلی خفن در زمینه رنگ روغن ساختن رو توی سرم خورد کنن.
    خواستم بگم خیلی وقت ها به آدمایی برمیخوریم که به نظر میرسه توی یک کاری خیلی ماهرن. یا حرف هایی رو ازشون میشنویم که فکر میکنیم این لعنتی ها چقدر میفهمن و چرا ما این همه بی اطلاع و درب و داغونیم. بدون توجه به اینکه اون شخص اگر همین حرف هارو توی جمعی از متخصصان رشته خودش بزنه ممکنه حکم صحبت کردن از بدیهیات رو داشته باشه.
    مخاطب این نوشته م اون دسته ای هستن که با دیدن این افراد دچار خود کم بینی میشن و قصدش کم کردن از ارزش علم و مهارت آدم ها- در هر سطحی که هستن- نیست. وگرنه که کاملا بدیهیه هر کسی بالاخره از یک نقطه ای شروع میکنه و قرار نیست از همون روز اول بهترین باشه. فقط اینکه از هر کسی بت نسازید. نقطه. پایان عرایض!

    21 فروردین 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷

    21. فریب

    به نظرم خیلی وقتا تصور میکنیم داریم فکر میکنیم تا تصمیم بگیریم. ولی در اصل داریم به صورت گزینشی فقط دلایلی رو ردیف میکنیم که تصمیمی که دوست داریم بگیریم رو تایید میکنن.

    18 فروردین 1397

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷
    آرشیو مطالب