۱۸ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

257. !Inner child theory

یک چیزی که هر بار مثل بار اول متعجبم می‌کنه، دیدن تاثیر محیط روی اینه که چی رو فکر می‌کنیم دوست داریم یا نداریم. حالا چه محیط واقعی و چه مجازی. مثال خیلی رایجش اینه که گاهی فکر می‌کنیم واقعا دوست داریم مهاجرت کنیم ولی صرفا چون محیط می‌گه باید دلمون بخواد، دلمون می‌خواد. البته بذارید این رو متمایز کنم از حالتی که محیط شما رو مجبور می‌کنه. مثلا چه می‌دونم، وقتی که در حالت اغراق‌شده‌ش بهتون می‌گن اگر مهاجرت نکنی یک گلوله توی سرت خالی می‌کنیم! و شما می‌دونید که دلتون نمی‌خواد برید ولی خب به نظرتون در اون لحظه تصمیم درستیه. من کاری به این موارد ندارم و خب کاملا قابل درکن. چیزی که برام عجیبه اینه که تاثیر محیط می‌تونه این‌قدر زیاد باشه که برای یک مدت طولانی حس کنیم چیزی رو دوست داریم و داره خوشحالمون می‌کنه که نمی‌کنه. و حتی شک به دلمون راه ندیم. نمی‌دونم برای شما چطوریه؛ ولی من هر بار که همچین موردی رو توی خودم یا بقیه می‌بینم یک بار از اول شوکه می‌شم و می‌گم مگه می‌شه آدم توی خلوت خودش هم نتونسته باشه با احساسش صادق باشه؟ مگه می‌شه یک زمان طولانی بگذره و تو متوجه خوشحال نبودنت نشی؟ و می‌بینم که بله می‌شه. حالا چی شد که اومدم این‌ها رو گفتم؟ من معمولا خیلی به اینکه چی واقعا خوشحالم می‌کنه و چی نه، فکر می‌کنم. همیشه ترس این رو دارم که یک چیزی وجود داشته باشه که در موردش با خودم صادق نبوده باشم و خب موارد زیادی هستن که گرچه سعی می‌کنم روی خودم دقیق بشم و آدم‌های دیگه رو از معادلات کنار بذارم، ولی بازم نمی‌تونم مطمئن باشم که این خوشحالی واقعا خالصه یا دارم خودم رو گول می‌زنم. با وجود این، یک حالتی هم وجود داره که توش یک جور ذوق و شوق کودکانه دارم و خوشحالی رو می‌تونم زیر پوستم حس کنم. این وقت‌ها واقعا نیازی به فکر کردن به تاثیر محیط ندارم. اون شوق این‌قدر خالص و کودکانه‌ست که اصلا جای شک برام باقی نمی‌ذاره. دو تا مثالی که این اواخر داشتم یکیش دویدن بوده. هر بار که دارم در موردش حرف می‌زنم احساس می‌کنم اگر جلوی خودم رو نگیرم تا صبح ادامه می‌دم. مورد بعدی زبان فرانسه‌ست. چند روز پیش به معلم سابقم پیام دادم و گفتم اگر زمان خالی داره می‌خوام دوباره شروع کنم. امروز که بیدار شدم دیدم جواب داده و ساعتی که بهم پیشنهاد داده برای من می‌شه یک بعد از نیمه‌شب. اول بهش گفتم اگر نمی‌تونه زمان مناسب‌تری رو برام خالی کنه باید بعد از اینکه از سفر برگشتم شروع کنیم. بعد نیم ساعت گذشت و در حالی‌که هنوز جوابی نداده بود و مطمئن نبودم که این تنها گزینه‌ی روی میزه یا نه، با همون بی‌قراری بچگانه براش نوشتم: راستش این‌قدر برای برگشتن بهش ذوق دارم که اگر راهی برای تغییر ساعت وجود نداشته باشه هم قبول می‌کنم!
 

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۱۱ مرداد ۰۳

    256. در ستایش سادگی

    این مدت یک چراغ‌هایی توی ذهنم روشن می‌شه که باعث می‌شه دوست داشته باشم بلند شم و از هیجان دور اتاق بچرخم. دلم می‌خواد یک گوش پیدا کنم و همه چیز رو براش تعریف کنم ولی بعد که یادم می‌افته حرف زدن و انتقال مفاهیمِ توی سرم هیچ وقت نقطه‌ی قوتم نبوده، پشیمون می‌شم، چون می‌دونم که نگه داشتنشون پیش خودم از اینکه زور بزنم دقیقا اون‌طوری که وجود دارن تعریفشون کنم و نتونم خیلی راحت‌تره. یاد توئیتی افتادم که النا بهش اشاره کرده بود و مفهومش این بود که آدم گاهی برای زندگیش یک شاهد می‌خواد. و آره واقعا. برای زندگیم یک شاهد می‌خوام چون شبیه تماشا کردن فیلم جذابیه که تنهایی نشستی پاش و هر بار که یک دیالوگ عمیق یا بامزه گفته می‌شه و یا سکانس محشری پخش می‌شه دستت رو بلند می‌کنی تا با هیجان بزنیش روی پای کسی که کنارت نشسته و بعد یهو جای خالیش توی ذوق می‌‌زنه. دیروز روز خیلی سختی بود و این رو از همون دقیقه‌های اول بعد از بیدار شدن فهمیدم. دقیقا یادم نمیاد که چه حسی داشت. ولی می‌دونستم دارم می‌افتم. انگار توی بعضی بیمارهایی که صرع دارن یک چیزی به اسم Aura وجود داره که قبل از حمله‌ی صرع حسش می‌کنن. یک جورایی بهشون هشدار می‌ده که به زودی قراره دچار حمله بشن. منم یک جور Auraی مخصوص به خودم رو داشتم. مثل وقتی که صدای آژیر وضعیت قرمز میاد و آدم بدون هیچ فکر اضافه‌ای می‌دونه الان وقت دوئیدن سمت پناهگاهه، هر کاری که به نظرم می‌اومد می‌تونه حکم رفتن توی پناهگاه رو داشته باشه انجام دادم و خب زیاد نگذشت که سر و کله‌ی هواپیماها پیدا شد.
    امروز به طرز معناداری حالم بهتر بود. به خودم اجازه ندادم توی تخت بمونم و تصمیم کوچیک اما تعیین‌کننده‌ای بود برای اینکه ادامه‌ی روز چطور پیش بره. و ببین، من روزهای خوب زیادی داشته‌م. ولی تجربه کردن این دو روزی که به شکل مشخصی با همدیگه فرق دارن، دقیقا پشت سر هم، تجربه‌ی امیدوارکننده و سالم نه، اما خیلی مهمی بود چون بهم اجازه داد با گوشت و پوست و استخون حس کنم که چقدر چیزهایی که معمولا در نظرم پیچیده، غیرقابل‌حل، دور از دسترس، دردناک و آزاردهنده هستن، درست یک روز بعد در یک حالتی که تحت فشار روانی نیستم، به راحتی قابل هندلن. می‌دونی، من همیشه برای اینکه سلامت روانم رو حفظ کنم تلاش می‌کردم. ولی بیش‌تر به خاطر این بود که از رنج کشیدن خسته بودم. این بار که بهش فکر می‌کنم، رنج دیگه برام مسئله‌ی اصلی نیست. دوست دارم بهتر بشم، چون تصور اینکه حالتی وجود داره که درش می‌شه حتی خودِ رنج رو به شکل ساده و بدون پیچیدگی تجربه کرد قلقلکم می‌ده.
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۱۰ مرداد ۰۳

    255.

    یک احساسی هست که تا حالا سه چهار بار توی زندگیم تجربه‌‌ش کرده‌م و گرچه نمی‌تونم دقیقا توضیح بدم چطوریه و علتش چیه، ولی می‌تونم بگم با تک‌تک سلول‌هام ازش متنفرم. یک بار وقتی هنوز نوجوون بودم گوشیم رو خونه جا گذاشته بودم و به دلیلی همون شب دیر برگشتم خونه؛ بدون اینکه بتونم خبر بدم. دم خونه‌ که رسیدم مامانم با نگرانی زیادی منتظر رسیدن من بود. دیدنش اون حس رو در من ایجاد کرد. تنها چیزی که می‌تونم در توصیفش بگم اینه که حسیه که نمی‌گی کاش کنترلش کنم، کاش سرکوبش کنم، کاش فراموشش کنم. فقط می‌گی کاش احساسش نمی‌کردم هیچ‌وقت. و این هیچ ربطی به این نداشت که مامان رو نگران کرده بودم و براش ناراحت بودم و یا احساس گناه می‌کردم. از دوست داشتن مامانم هم نمی‌اومد. فقط انگار نشونم می‌داد که من وجود دارم و نمی‌تونستم این رو تغییر بدم. امشب دوباره پیش اومد. مامان اومد کنار تخت پیشم نشست و با نگرانی ازم پرسید چه مشکلی دارم؟‌ فکر کردم هر لحظه ممکنه بزنه زیر گریه. دلم نمی‌سوخت. ناراحت نبودم براش. نمی‌خواستم در توانم می‌بود که کمکی کنم. فقط حالم واقعا کثافت شد. دوباره حس کردم وجود دارم و نمی‌تونم تغییرش بدم.

     

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۹ مرداد ۰۳

    254. عبور بغل‌های گرم از تونل زمان

    من از بیرون آدم واقعا خوبی به نظر میام. راستش خیلی هم تصویر بی‌ربطی نیست؛ ولی خب ناقصه. آدم‌ها معمولا فکر می‌کنن همه‌ی این‌ها از یک قلب خیلی مهربون میاد ولی حقیقت اینه که کاملا خودخواهانه‌ست. اون چیزی که بقیه توانایی همدلی با دیگران می‌دونن، برای من یک جور همدلی با خودم در یک جایی از گذشته‌ست. برای همینه که مواردی هست که توشون تمام خودم رو می‌ذارم وسط تا حتی شده ذره‌ای از رنجِ کسی کم کنم که نزدیکی چندانی باهاش ندارم و مواردی هست که یک گوشه می‌شینم و رنج کشیدن آدم‌هایی که بهم نزدیکن رو تماشا می‌کنم. این تا حد خوبی بستگی داره به اینکه وقتی تماشاشون می‌کنم، چقدر از خودم رو اون‌جا ببینم. برای همینه که اگر بهم بگید از دردِ معمولی بودن به خودتون می‌پیچید من سرم رو تکون می‌دم و می‌گم جالبه؛ چون هیچ وقت نخواسته‌م که معمولی نباشم و بلدش نیستم. ولی اگر بهم بگید حس می‌کنید رها شدید ولی احتمالا به زودی درست می‌شه، من بلند می‌شم بغلتون می‌کنم و چندین بار ازتون می‌پرسم مطمئنی درست می‌شه؟ اگر درست نشد یادت که نمی‌ره من همین‌جام هان؟
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۸ مرداد ۰۳

    253. شبیه تماشای مرغ‌های دریایی

    یک شب توی اردیبهشت، توی اتوبوسی که می‌رفت سمت شیراز براش نوشتم: «نمی‌دونم کِی و کجا، ولی می‌تونم یک شبی رو در یک جای جهان تصور کنم که توش واقعا خوشبختم. و سبک.». امشب بازم توی همون نقطه‌م. روز سختی بوده و خوشی زیر دلم نزده و این باعث می‌شه احساس الانم خیلی بی‌معنا به نظر نرسه. به قابل پیش‌بینی نبودن زندگی فکر می‌کنم و اینکه اگر واقعا همچین شبی وجود داشته باشه، چقدر می‌تونه متفاوت باشه با هر چیزی که الان ممکنه از ذهنم رد بشه. وقت‌هایی که نمی‌ترسم همه چیز چندین برابر راحت‌تره. مثل الان، که نمی‌ترسم و نمی‌تونم باور کنم یک روزی می‌رسه که این همه میلِ به زندگی کردن هدر رفته باشه.
     

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۷ مرداد ۰۳

    252. گنجینه‌ی زیر قالی

    یه وقت‌هایی هست که یه چیزهایی شروع می‌کنن به آزار دادن آدم، که بر اساس شناخت شخصی‌ای که از خودمون داریم واقعا توی دایره‌ی اهمیت ما جا نمی‌گیرن. نمی‌دونم، مثلا فکر کن شما آدمی نیستی که اینکه همه‌ی اعضای خانواده حتما سر یک میز شام بخورن برات ارزش حساب بشه و نشونه‌ای از صمیمیت باشه؛ ولی یک روز به خودت میای می‌بینی هر بار که می‌رسی خونه و متوجه می‌شی که خانواده‌ت بدون تو شامشون رو خوردن احساس بدی پیدا می‌کنی، دلخور می‌شی و ممکنه حتی ازشون گلایه کنی. ولی ته دلت و بر اساس چیزهایی که برات مهمن مطمئنی که داری overreact می‌کنی. فکر می‌کنم یک اشتباهی که خیلی‌هامون ممکنه در همچین موقعیتی مرتکب بشیم اینه که در تلاش برای یک انسان عاقل و بالغ بودن، احساساتی که داریم رو نادیده بگیریم، سرکوب کنیم و هلشون بدیم زیر قالی چون توجه نمی‌کنیم که این احساسات گرچه که حتی از نظر خودمون هم مسخره و سطحی‌ان، ولی بی‌دلیل ایجاد نشدن و حتما یک چیزی، یک جایی در حال لنگیدنه و داره خودش رو این‌جوری نشون می‌ده که باید گشت و اون رو پیدا و حل کرد. خلاصه که سرکوب نکردن این احساساتِ شبه‌بهانه لزوما به معنای رسمیت دادن به خود اون‌ها نیست و اگر هدفش حل کردن مسائل از ریشه باشه، نه تنها شما رو آدم نابالغی نمی‌کنه، بلکه به نظر من یکی از نشونه‌های بلوغه.
     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۶ مرداد ۰۳

    251. When the passage of time appears

    یک چیزی که این مدت فهمیده‌م اینه که زیاد پیش میاد خودم رو از دریچه‌ی نگاه آدم‌های دیگه تماشا کنم. دقیقا هم این‌طوری نیست که خودم رو تغییر بدم تا توی قالبی جا بگیرم که بقیه دوست دارن، ولی اینکه تمرکزم می‌ره روی چیزهایی که واقعا اهمیت ندارن اذیتم می‌کنه. قبلا ارزش این‌جا نوشتن برام توی ثبت مسیر خلاصه می‌شد؛ این روزها اما راستش این‌جا بودنم تمرینیه برای اینکه بدون در نظر گرفتن اینکه درباره‌ی من چی فکر می‌کنید بنویسم. چون واقعا هم اهمیت نداره چی فکر می‌کنید.
    یادداشت‌های امروزم اینجوری شروع شد: روز سی‌ام. این یعنی اگر تصمیم نگیریم که ویزا رو تمدید کنیم، سفرمون دقیقا رسیده به وسطش. بار آخر که قبل از سفر یسنا رو دیدم، بهش گفتم دلم می‌خواد آدم متفاوتی برگردم. بعد بلافاصله با خودم فکر کردم که: باشه؛ ولی فکر می‌کنی قراره توی دو سه ماه دقیقا چه اتفاق عجیبی بیفته؟ الان می‌دونم نیازی نبود اتفاق ویژه‌ای بیفته و اینکه دارم با جزئیات چه کار می‌کنم به اندازه‌ی کافی مهمه. قبول کرده‌م که آدم‌ها قراره دوباره من رو ببینن و متوجه تغییری نشن و این اشکالی نداره. می‌دونم توی مسیر درستی‌ام و با در نظر گرفتن همه چیز، فعلا همین کفایت می‌کنه.
     

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۴ مرداد ۰۳

    250. Faces change but pain's the same, We all play this lonely game

    صبح که بیدار می‌شم حسم شبیه به تقریبا تمام روزهای دو هفته‌ی گذشته‌ست و سرم پر از فکرهاییه که توی سر آدمی که می‌خوام باشم نیست. جلوی آینه دستشویی از خودم می‌پرسم می‌دونی که منتظر موندن فایده‌ای نداره نه؟ و جواب می‌دم که می‌دونم. زیاد پیش میاد که موقع افتادنِ دوباره توی چاله‌ی اضطراب و افسردگی خودم رو سرزنش کنم و بگم دیدی نتونستی؟ دیدی دوباره شکست خوردی؟ چند روز پیش اما داشتم فکر می‌کردم که ولی باید این رو هم ببینم که هر بار با بار قبل فرق می‌کنه. دیگه شبیه به قبل فلج نمی‌شم و خودم رو رها نمی‌کنم توی مسیر رودخونه تا آب من رو با خودش ببره. بعد سعی می‌کنم کمی به خودم کردیت بدم بابتش؛ اما هنوز هم چیزها شبیه به کل دو هفته‌ی قبلن و هر چند که دارم بر اساس Fake it till you make it ادای آدم‌های ول‌نکن رو درمیارم ولی ته دلم مطمئن نیستم که قراره چند دقیقه‌ی بعد برگردم توی تخت و تظاهر کنم چیزی به اسم زندگی وجود نداره یا نه. فکرهای توی سرم حالا شکل دیالوگ به خودشون گرفته‌ن و دارن زورشون رو می‌زنن تا مطمئن بشن به زندگی برنمی‌گردم. یادم می‌افته چند روز پیش به یسنا که از چیزی عصبی و کلافه بود گفتم الان وقتِ فکر کردن بهش نیست. فکرهای الانت فایده ندارن چون پرن از لجبازی و ایده‌های غیرعملی. الان وقت اینه مواظب خودت باشی و Damage control کنی تا وقتی که آروم شدی. بعد این رو برای خودم تکرار می‌کنم. می‌رم صبحانه می‌خورم وهر چی که بلدم رو توی ذهنم مرور می‌کنم. یه کم بعد دیگه می‌دونم قرار نیست برگردم توی تخت و تظاهر کنم چیزی به اسم زندگی وجود نداره. قلق چیزها داره دستم میاد و یاد این می‌افتم که یک بار توی وبلاگ النا به نقل از یک کتابی خونده بودم: «بزرگترین آزادی ما واکنشیه که می‌تونیم به اتفاقات نشون بدیم.»

     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۳ مرداد ۰۳
    آرشیو مطالب