۲۳ مطلب با موضوع «سگِ سیاه» ثبت شده است

262. کپسول زمان

صبح که بیدار شدم بارون می‌اومد و آسمون جوری سفید بود که برای یک لحظه شک کردم نکنه این‌ها دونه‌های برف باشن. تصویری که می‌دیدم خیلی آرامش‌بخش بود. نمی‌دونم. شاید هم آرامش‌بخش نبود اما احساس متفاوتی داشت که آدم رو به اومدن روزهای خوب امیدوار می‌کرد. چطوری؟ نمی‌دونم. خدا می‌دونه که هر روز چند بار می‌افتم و بلند می‌شم و این واقعا خسته‌م کرده اما در نهایت با خودم فکر می‌کنم که به افتادن و دیگه بلند نشدن ترجیحش می‌دم. چند روز پیش توی گالریم یک مجموعه ویدئو پیدا کردم که اوایل خرداد از خودم گرفته بودم و وجودشون رو فراموش کرده بودم. میخکوب تماشاشون کردم. شبیه به تماشای مستندی بود از مبارزه‌ی عریان و بدون سانسور یک آدم با افسردگی. صبح بیدار می‌شدم و رو به دوربین موبایل با خودم حرف می‌زدم. توضیح می‌دادم که گرچه خیلی سخت به نظر می‌رسه اما نیاز دارم که از تخت بیرون بیام. پاز، آنپاز. توضیح می‌دادم که این کار رو انجام ‌داده‌م و قدم بعدی اینه که صورتم رو بشورم و آب جوش درست کنم. پاز، آنپاز. بغض کرده‌م و می‌گم که واقعا می‌خوام برگردم توی تخت و می‌دونم که نباید این کار رو انجام بدم. پاز، آنپاز. به این فکر می‌کنم که بدون اینکه بار هیچ قدم بعدی‌ای رو روی دوش خودم بذارم فقط و فقط بلند بشم و لپ‌تاپ رو روشن کنم. پاز، آنپاز. توضیح می‌دم که لپ‌تاپ رو روشن کرده‌م. پاز، آنپاز. پاز، آنپاز. پاز، آنپاز. شب شده و رو به دوربین به پهنای صورتم اشک می‌ریزم و تعریف می‌کنم که دیگه تنهایی از پسش برنیومده‌م و از م. خواسته‌م که بیاد اون‌جا و بدون اینکه نیاز باشه کاری بکنه فقط تا صبح پیشم بمونه. پاز.

گاهی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم بعد این همه سال دست و پا زدن چطور می‌تونم این‌قدر امیدوار باشم. جوابی که براش دارم اینه که یک بار از نقطه‌ای که فکر نمی‌کردم ازش برگردم برگشته‌م. واسه‌ی همین مادامی که دوباره توی نقطه‌ای قرار نگیرم که علاوه بر سخت بودنش، راهی برای عبور ازش نمی‌بینم، جلو می‌رم. الان زندگی فقط سخته ولی می‌تونم مسیرهای مختلفی رو متصور بشم که من در حال حاضر توان قدم گذاشتن توشون رو ندارم. اون موقع اما همش سیاهی بود. هیچ مسیری وجود نداشت. چه متناسب با توان من و چه بی‌تناسب باهاش.

داشتم بهش می‌گفتم نمی‌خوام دراماتیک باشم. نمی‌خوام نابالغ باشم. نمی‌خوام تکانشی باشم. فقط می‌خوام کار درست رو انجام بدم. و خب دارم واقعا سعی‌م رو می‌کنم. حتی حالا که می‌دونم قوی‌تر از هر وقتی توی زندگیم هستم، دارم به خودم اجازه‌ی ضعیف بودن می‌دم چون نباید یادم بره که زندگی شبیه به فیلم‌ها نیست و ما هم ابرقهرمان‌های این فیلم نیستیم. دیروز بی‌مقدمه به ع. گفتم بغلم کنه و بعدش گریه کردم. نه چون نمی‌تونستم تنهایی از پسش بربیام، چون می‌دونستم انرژیم رو برای جاهای مهم‌تری نیاز دارم و تصمیمم برای گریه کردن رو در کمال صحت عقل گرفته بودم. واقعا می‌خوام که کار درست رو انجام بدم و سخت‌ترین بخشش اینه که بفهمم کار درست در شرایطی که من دارم چیه. کار درست امروز می‌تونه یک چیز باشه و فردا یک چیز دیگه. اینکه باید مدام حواسم باشه و بر اساس موقعیتی که توش هستم دوباره از نو محاسباتم رو انجام بدم واقعا راحت نیست و انرژی می‌بره اما حدس می‌زنم که کمی که جلوتر برم خیلی راحت‌تر و intuitiveتر می‌شه.

می‌دونی، احساس می‌کنم تکه‌های چندین پازل مختلف رو با هم قاطی کرده‌‌ن و من تمام مدت داشته‌م تکه‌هایی که مربوط به پازل خودم بوده رو جدا می‌کرد‌ه‌م. زمان زیادی رفته و عملا چیزی نساخته‌م. هیچ تصویرِ حتی ناقصی رو به روم نیست. فقط هزار تا تکه‌ی پازل توی دستمه که از بین یک عالمه تکه‌ی دیگه جداشون کرده‌م. آدم‌ها هم مدام رد می‌شن و می‌خوان چیزی که ساخته‌م رو ببینن. گاهی احساس می‌کنم نیاز دارم بهشون توضیح بدم که دارم چه کار می‌کنم و این کلافه‌م می‌کنه چون در نهایت بقیه اهمیتی نمی‌دن و فقط دوست دارن تصویر نهایی رو ببینن.
 

    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۲۱ مرداد ۰۳

    256. در ستایش سادگی

    این مدت یک چراغ‌هایی توی ذهنم روشن می‌شه که باعث می‌شه دوست داشته باشم بلند شم و از هیجان دور اتاق بچرخم. دلم می‌خواد یک گوش پیدا کنم و همه چیز رو براش تعریف کنم ولی بعد که یادم می‌افته حرف زدن و انتقال مفاهیمِ توی سرم هیچ وقت نقطه‌ی قوتم نبوده، پشیمون می‌شم، چون می‌دونم که نگه داشتنشون پیش خودم از اینکه زور بزنم دقیقا اون‌طوری که وجود دارن تعریفشون کنم و نتونم خیلی راحت‌تره. یاد توئیتی افتادم که النا بهش اشاره کرده بود و مفهومش این بود که آدم گاهی برای زندگیش یک شاهد می‌خواد. و آره واقعا. برای زندگیم یک شاهد می‌خوام چون شبیه تماشا کردن فیلم جذابیه که تنهایی نشستی پاش و هر بار که یک دیالوگ عمیق یا بامزه گفته می‌شه و یا سکانس محشری پخش می‌شه دستت رو بلند می‌کنی تا با هیجان بزنیش روی پای کسی که کنارت نشسته و بعد یهو جای خالیش توی ذوق می‌‌زنه. دیروز روز خیلی سختی بود و این رو از همون دقیقه‌های اول بعد از بیدار شدن فهمیدم. دقیقا یادم نمیاد که چه حسی داشت. ولی می‌دونستم دارم می‌افتم. انگار توی بعضی بیمارهایی که صرع دارن یک چیزی به اسم Aura وجود داره که قبل از حمله‌ی صرع حسش می‌کنن. یک جورایی بهشون هشدار می‌ده که به زودی قراره دچار حمله بشن. منم یک جور Auraی مخصوص به خودم رو داشتم. مثل وقتی که صدای آژیر وضعیت قرمز میاد و آدم بدون هیچ فکر اضافه‌ای می‌دونه الان وقت دوئیدن سمت پناهگاهه، هر کاری که به نظرم می‌اومد می‌تونه حکم رفتن توی پناهگاه رو داشته باشه انجام دادم و خب زیاد نگذشت که سر و کله‌ی هواپیماها پیدا شد.
    امروز به طرز معناداری حالم بهتر بود. به خودم اجازه ندادم توی تخت بمونم و تصمیم کوچیک اما تعیین‌کننده‌ای بود برای اینکه ادامه‌ی روز چطور پیش بره. و ببین، من روزهای خوب زیادی داشته‌م. ولی تجربه کردن این دو روزی که به شکل مشخصی با همدیگه فرق دارن، دقیقا پشت سر هم، تجربه‌ی امیدوارکننده و سالم نه، اما خیلی مهمی بود چون بهم اجازه داد با گوشت و پوست و استخون حس کنم که چقدر چیزهایی که معمولا در نظرم پیچیده، غیرقابل‌حل، دور از دسترس، دردناک و آزاردهنده هستن، درست یک روز بعد در یک حالتی که تحت فشار روانی نیستم، به راحتی قابل هندلن. می‌دونی، من همیشه برای اینکه سلامت روانم رو حفظ کنم تلاش می‌کردم. ولی بیش‌تر به خاطر این بود که از رنج کشیدن خسته بودم. این بار که بهش فکر می‌کنم، رنج دیگه برام مسئله‌ی اصلی نیست. دوست دارم بهتر بشم، چون تصور اینکه حالتی وجود داره که درش می‌شه حتی خودِ رنج رو به شکل ساده و بدون پیچیدگی تجربه کرد قلقلکم می‌ده.
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۱۰ مرداد ۰۳

    246. The end of the fucking world

    از دیروز تا حالا ده‌ها بار به خودم یادآوری کرده‌م که باید به چیزهایی که به صورت تئوریک می‌دونم درستن ولی احساساتی که دارم باعث شده‌ن روشون سایه بیفته باور داشته باشم. دیروز اگر قرار بود افسار زندگی دست احساساتم باشه، تمام روز رو توی تخت منتظر تموم شدنِ دنیا می‌موندم چون هیچ افق روشنی رو متصور نبودم. به جاش اما مدام به خودم یادآوری کردم که هر چند این غم معتبره، اما فقط بخشی از یک تصویر بزرگ‌تره و من نمی‌تونم ادعا کنم که با اطمینان کامل می‌‌تونم پیش‌بینی کنم باقی این تصویر قراره چطور شکل بگیره. خلاصه که یک ساعت بیش‌تر منتظر تموم شدن دنیا نموندم و همون‌طور که حالا همه‌مون می‌دونیم، خورشید امروز هم بالا اومد.

     

  • نظرات [ ۵ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۱۹ خرداد ۰۳

    242. فرو ریختن خودِ آرمانی

    داشت بهم اصرار می‌کرد بازم تراپیستم رو ببینم و هر چی توی سرمه رو بهش بگم. گفتم الان نمی‌تونم. منتظرم یک تصمیم خوب بگیرم، یک قدم درست بردارم، تا علاوه بر تعریف کردن بی‌فکری‌هام، بتونم از چیزهای مثبت هم حرف بزنم. خندید و گفت تو شبیه این مامان‌هایی هستی که برای تمیز کردن خونه کارگر می‌گیرن، ولی قبلش خودشون خونه رو تمیز می‌کنن تا آبروداری کرده باشن. حرفش این‌قدر درست بود که نشد جلوی خنده‌م رو بگیرم.

     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲ آذر ۰۲

    233. باز شدنِ در اتاقک شیشه‌ای

    واقعا جالبه که آدمی‌زاد می‌تونه از سال‌هایی گذر کنه که توشون اولین احساسِ بعد بیداریش، سنگینی یک سنگ بزرگ روی سینه‌ش بوده و بزرگ‌ترین دستاوردِ روزهاش، زنده به شب رسیدن، و بعد برسه به روزهایی که توشون حس کنه ظرفش برای میزانِ شوری که برای زندگی داره زیادی کوچیکه.
     

  • نظرات [ ۶ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۲۵ تیر ۰۲

    209. Je viens te chanter la ballade des gens heureux

    چند روز پیش به نورا گفتم دلم می‌خواد نسخه‌ی غیر افسرده‌ی‌ خودم رو ببینم چون به نظرم خیلی آدم مناسبیه. احتمالا قبل از اون به چند نفر دیگه هم همین رو گفتم از بس که بهش فکر می‌کنم. می‌دونی، واقعا این شوری که برای زندگی دارم تناسبی با این وضعیت روحی و بقیه‌ی وضعیت‌هام نداره و خب حق دارم که بخوام از تصورش این‌ همه شگفت‌زده بشم. سارا بهم می‌گه تو از یک سال پیش تا حالا خیلی تغییر کردی و جهتش هم مثبت بوده. بی‌راه هم نمی‌گه. این امیدوارم می‌کنه به اینکه یک روزی بشم اون نسخه‌ای از خودم که این همه مشتاق دیدنشم.

    خونه‌ی جدید به اندازه‌ی همه‌ی تاریک بودن اتاق قبلی نور داره. آشپزخونه سه تا پنجره‌ی بزرگ داره که باز می‌شن رو به یه پارک با درخت‌های بلند اقاقیا و از یک ساعتی به بعد، حتی پرده‌‌ی کشیده‌ی اتاق خواب، زورش به نوری که خودش رو با قدرت هل می‌ده داخل، نمی‌رسه. و خب آره. بالاخره نوبت من شد که سهمم رو از نورِ این دنیا بردارم.

    دوشنبه، برای پنجمین بار توی آینه‌ی وسط آموزشگاه عکس گرفتم و این یعنی پنجمین ترم از کلاس فرانسه هم تموم شد. هرچند که حالا نسبت به زمانی که زبان انگلیسی رو یاد می‌گرفتم خیلی پرتلاش‌ترم و زمان بیش‌تری می‌ذارم، اما هنوز هم راضی نیستم. با این حال به مرور، اولین‌های بیش‌تری دارن آنلاک می‌شن. چند روز پیش، یکی از ایراداتم رو توی وب فرانسوی سرچ و برطرف کردم! و خب این لحظه هزار بار تقدیم شما باد.


    عنوان هم از آهنگ la ballade des gens heureux که از نورا بهم رسیده.

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲۹ ارديبهشت ۰۱

    203. در میان مسیر

    سارا یک بار بهم گفته بود که من توی پست‌های وبلاگم دو حالت دارم. یا حالم زیادی خوبه و یا زیادی بد. و من واقعا خنده‌م گرفته بود‌. نمی‌دونم چرا. فکر کنم چون تصویر نسبتا دقیقی از روند زندگیمه و انتظار نداشتم این‌قدر واضح این‌جا انعکاس پیدا کرده باشه‌. خلاصه که توی این پست قراره حالم خیلی خوب باشه. البته اگر بتونم به موقع تمومش کنم.

    ترجیح می‌دادم این‌جا زیاد از پروسه‌ی یادگیری زبان فرانسوی حرف نزنم؛ اما واقعیت اینه که این پررنگ‌ترین بخش روزمه‌. اکثر وقت‌ها یک جایی بین کتاب‌ها و جزوه‌ها و فلش کارت‌هام پیدام می‌کنید. ولی وقتی می‌گم پررنگ‌ترین بخش، منظورم فقط تعداد ساعاتی که روش صرف می‌کنم نیست. پررنگ، از این جهت که تقریبا تنها چیزیه که داره کمکم می‌کنه به زندگی وصل بمونم و در عین حال اون‌قدرها وحشت‌زده نشم. و خب کمی برام عجیبه. عادت کرده بودم ادبیات، سینما و موسیقی رو نجات‌بخش آدم‌ها بدونم. یک چیز دیگه هم هست. از این تصویر خودم خوشم میاد. منظورم تصویریه که توش در حال یادگیری‌ام. وقتی دارم فرانسوی می‌خونم الهام‌بخش می‌شم. آدم‌ها می‌تونن تماشام کنن و حس کنن انرژی گرفتن برای اینکه برن سراغ کارهاشون.

    امروز برخوردم به یک کانالی که توش یک نفر داشت از این حرف می‌زد که از افسردگی گذر کرده. داشت از مخاطب افسرده خواهش می‌کرد که امیدش رو از دست نده و حتی یک جایی هم گریه کرد. خب من منقلب نشدم. با این حال کاملا درکش می‌کردم و می‌فهمیدم چه‌قدر می‌خواد که مخاطب چیزی رو که اون حس می‌کنه حس کنه. چون که منم جاش بودم. من روزهای بدتر از این داشتم. بدتر، یعنی روزهای بدون امید. وقتی واقعا نمی‌تونی تصور کنی یه روز حالت بهتر بشه. اطرافیان بارها این رو بهت می‌گن. ولی قدرت تصورش رو نداری. می‌دونی، انگار برای این کار برنامه‌ریزی نشده باشی. اما خب زمان گذشت و من حالم بهتر شد. حتی می‌تونم بگم خیلی بهتر شد. اون‌قدری که قبلش قدرت تصورش رو نداشتم. بعد از اون شده بودم مثل صاحب همون کانال. دلم می‌خواست راه بیفتم به هرکسی که فکر می‌کنه امکانش نیست روزهای بهتری رو تجربه کنه التماس کنم که ایمان داشته باشه. حس عجیبیه. این روزها عقبگرد کردم. دیگه توی اون حال خوب نیستم. ولی تصویر خودم درحالیکه که داره تلاش می‌کنه از آدم‌ها چیزی رو بخواد که براش برنامه‌ریزی نشدن یادمه. و می‌دونی، همون تصویر کافیه تا بتونم ایمانم رو حفظ کنم.

    قرار نبود این پست رو بنویسم. اما پرده رو زدم کنار و داشت برف می‌اومد.

     

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۱۲ بهمن ۰۰

    202. خواب‌زده

    دوست دارم بنویسم. دوست دارم زیاد بنویسم. با این‌حال روزی ده بار صفحه‌ی ارسال مطلب جدید رو باز می‌کنم و می‌بندم. چند روز پیش که گ. پرسیده بود حالم چه‌طوره براش نوشتم: "اغلب بی‌ثبات". دلیل ننوشتنم همینه‌. با یک حال شروع می‌کنم به نوشتن و هنوز متن به آخر نرسیده احساسم عوض می‌شه و کلمه‌هام بی‌اعتبار. و می‌دونی؟ کلافه‌کننده‌ست. چند وقت پیش موقع برگشتن از کلاس به خودم اومدم و دیدم حالم خوبه. به محض فهمیدنش ناراحت شدم. و خیلی عجیب بود. اما ترجیح می‌دادم ثبات حاصل از روزها دست و پا زدن توی افسردگی رو از دست ندم‌‌. آره. همین‌قدرها کلافه‌کننده‌ست. 

     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۲ بهمن ۰۰

    201. قرار بود ادامه داشته باشد

    وقتی از این روزهام برای آدم‌ها حرف می‌زنم احتمالا این تصور رو درشون ایجاد می‌کنم که هیچ نقطه‌ی روشنی توی روزهام نیست. واقعیت اما خلاف اینه. هر روز ده‌ها بار احساس می‌کنم که توان بلند شدن و جنگیدن دارم. ده‌ها بار نور امیدواری روی زندگیم می‌تابه و فکر می‌کنم می‌تونم روزهایی که از دست دادم رو جبران کنم. اما چیزی که هست اینه که هر روز ده‌ها بار هم با سر زمین می‌خورم. اینه که یاد گرفتم دل‌خوش نباشم و جای اینکه هر بار پیِ این رد نور رو بگیرم، یک گوشه منتظر بشینم تا سیاهی برگرده.
     

    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۲۸ دی ۰۰

    200.

    صبح‌ها برای پنج دقیقه خواب بیش‌تر به چشم‌هام التماس می‌کنم تا مگه برای چند دقیقه‌ی دیگه هم که شده از زیر بار زنده بودن شونه خالی کنم. دقیقا همین. زنده بودن. نه که بابت مشکلات زندگی احساس عجز کنم. نه. در برابر خود زندگی ناتوان و وحشت‌زده‌م و هیچ ایده‌ای ندارم از این وحشت دائمی باید به چی پناه ببرم.

     

    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۲۱ دی ۰۰
    آرشیو مطالب