۱۳ مطلب با موضوع «چون چیزها دارند از یادم می‌روند» ثبت شده است

239. Yes, and I sin every single day

یسنا می‌گفت تو خیلی خوب می‌تونی ذهنیاتت رو توصیف کنی؛ طوری که قشنگ قابل درک می‌شن. از وقتی هوا چرخیده و دیگه برای اینکه بدونیم توی پاییزیم نیازی به چک کردن تقویم نبوده، این ساعت‌های قبل از ظهر که می‌شه، یک چیزهایی میاد توی سرم که هی من رو می‌کشونه سمت کیبورد ولی تهش هیچی به هیچی. می‌رم از آدم‌ها می‌پرسم شما هم از اومدنِ پاییز خیلی خوش‌حالید؟ و وقتی می‌گن نه و تیرم برای شروع یک مکالمه‌ی دراماتیک به سنگ می‌خوره، رسما از درون کز می‌کنم توی خودم.
نمی‌دونم تاثیر کمیته و یا کیفیت؛ ولی خاطرات و تصاویری که از گوشه و کنار تهران توی سرم ثبت شده‌ن و مربوط به این یک سالی می‌شن که این‌جا زندگی کرده‌م خیلی توی ذهنم روشن و شفافن و خیلی وقت‌ها که دارم اون بیرون راه می‌رم، جلوی چشم‌هام بازسازی می‌شن. از کنار پنجره‌های باز کافه گودو که رد می‌شم سارا و یاسین هنوز نشستن اون‌جا و قراره به زودی توی خیابون، سر اینکه یک نفر انگشت وسطش رو برای یکی دیگه بالا برده، دعوا بشه. توی عمارت رو به رو، با مبینا نشستیم توی حیاط و حتی اگر تابستون باشه، پسری که اون سمت وایساده، لباس پشمی تنشه و کلارینت زدنش، حالمون رو دو نمره جابه‌جا کرده. بالاتر از میدون ولیعصر، اگر حین رد شدن سرم رو بالا بگیرم و به آدم‌های توی رستوران نگاه کنم، هر ساعتی از روز که باشه شب می‌شه و چمران که قبل از بقیه متوجه رسیدنم شده، دست تکون می‌ده. هر بار هم که از شهریار رد می‌شم، تازه از سالن تئاتر زدیم بیرون، نمِ بارون شروع شده و بهروز داره نمایشی که خودش ما رو بهش دعوت کرده تخریب می‌کنه. داشتم فکر می‌کردم اگر تصاویر همیشه برام همین‌قدر زنده و واضح می‌موندن چه‌قدر خوب می‌شد. ولی خب، زمان قراره بگذره و لحظه‌هایی که حالا گذشته رو دفن کرده‌ن، خودشون هم زیر تصویرهای جدید دفن و محو می‌شن.

 

  • نظرات [ ۷ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۱۴ مهر ۰۲

    238. شب‌های روشن

    امشب با علی رفتیم میدون آزادی و اون‌قدر ترکیبِ شب، هوای اوایل پاییز، پیاده‌روی و ماه برام زیبا بود که باورت نمی‌شه. یک ویدئو ضبط کردم از برج و ماهِ بالای سرش و آدم‌‌هایی که اون پایین دارن قدم می‌زنن و از وقتی که رسیده‌م خونه مدام دارم تماشاش می‌کنم. از اون تصویرهاییه که می‌دونم روزی که این‌جا نباشم با دیدنش قلبم می‌گیره. چند روز پیش به پرهام گفتم دچار ملال نیستم، دچار کفایتم. الان دارم فکر می‌کنم کفایت برای من نتیجه‌ی تعدد و تنوع تجربه‌ها نبوده؛ نتیجه‌ی عمقشونه. این‌قدر همه چیز رو عمیق حس می‌کنم که گاهی می‌ترسم. گاهی هم بابت نامتناسب بودنِ چیزهایی که درون و بیرونم هستن عذاب می‌کشم. با همه‌ی این‌ها هنوز هم زندگی به نظرم شگفت‌انگیز میاد؛ حتی با اینکه می‌دونم احتمالا فردا دوباره سقوط می‌کنم. 

     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۹ مهر ۰۲

    234. معاشرتِ پایان روز و فراموشی موقتِ کلافگی

    امروز وسط یک پیاده‌رویِ بی‌مقصد و پر از کلافگی، وقتی داشتم سعی می‌کردم بفهمم نسبت به اینکه کاوه آفاق می‌گه «چه زیباست اندوه تو» چه احساسی دارم، از جلوی یک چای‌خونه‌ی خیلی کوچیک رد شدم. چند ثانیه طول کشید تا بتونم خودم رو از فضای ذهنی آشفته‌م بیرون بکشم و چند قدمی رو عقب عقب برگردم و توی همون نگاه مختصرِ از پشت شیشه، بفهمم این از اون مکان‌هایی نیست که من سرسری ازشون رد می‌شم. بعد رفتم تو، و از پسر و دختر جوونی که تنها مشتری‌های اون‌جا بودن سراغ صاحب چای‌خونه رو گرفتم. چند دقیقه‌ی بعد یک پیرمرد خوش‌رو اومد داخل و پیش‌بینی من راجع به اینکه مدت حضورم در اون‌جا قراره به اندازه‌ی زمان نوشیدن یک استکان چای باشه رو به هم زد. استکان اول رو که تموم کردم، دو تا مشتریِ دیگه رفته بودن و من نقشه رو باز کرده بودم تا روی محلِ چای‌خونه تگِ Favorites بزنم ولی به طرز عجیبی خبری ازش نبود. این رو که به خود پیرمرد گفتم، انگار که بهش برخورده باشه گفت این‌جا همه من رو می‌شناسن و شروع کرد به تعریف کردن تاریخچه‌‌ش و عکس پدرش که صاحب قبلی چای‌‌خونه بوده رو روی دیوار نشونم داد. کمی‌ اون‌ورتر هم عکس خودش. هر دو تا عکس، مربوط به روزگار جوونی. بلند شدم جام رو عوض کردم و نشستم پشت میزی که خودش نشسته بود. پرسید چایی می‌خوری؟ گفتم اگر خودتون هم می‌خورید حتما. دو تا استکان چایی ریخت، سیگارش رو روشن کرد و این شد شروع یک گفت‌و‌گوی یک ساعته راجع به همه چیز. زمان دانش‌جوییش توی دانشگاه تهران، خواهری که توی آمریکا داشت، شغلی که قبل از ادامه دادن حرفه‌ی پدریش، سی و سه سال از عمرش رو پاش گذاشته بود و مشتری‌هاش. اون بین هم از هیچ فرصتی برای اینکه من رو با درس‌هایی که از زندگی گرفته بمباران کنه دریغ نمی‌کرد. ازش پرسیدم اگر برگرده به سی سال قبل چه کاری رو می‌کنه که نکرده؟ و گفت هیچی. از همه چیز راضیه و به نظر می‌اومد که واقعا بود. بلند که شدم برم، اول نذاشت حساب کنم. بعد با اصرار من قیمت رو گفت و از اون‌جایی که این ارزون‌ترین چایی‌ای بود که توی سال‌های اخیر خوردم، مطمئن شدم که حتما هر دو تا رو حساب کرده. بیرون که می‌رفتم روی نقطه‌ای از خیابون که جای مغازه بود تگ زدم و فکر کردم که حتما قراره به زودی دوباره برگردم.
     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۲۷ مرداد ۰۲

    231. خارج از قاب

    یک کافه توی یکی از خیابون‌های اطرافمون هست که تقریبا هر بار از رو به روش رد می‌شدم با خودم می‌گفتم یک روز باید برم داخلش و امتحانش کنم. چند وقت پیش یک شب که با ع. از اون‌جا رد می‌شدیم پرسید: « یادته یه روز با مامان و بابا اومدیم این کافه؟» تقریبا شوکه شدم. هر چی که حافظه‌م رو بالا و پایین کردم هیچ سرنخی از این خاطره‌ای که به گفته‌ی اون مال همین دو سه سال گذشته بوده پیدا نکردم. عجیب‌تر اینکه این خاطره توی مکانی اتفاق افتاده که برام چندان رندوم نیست و قاعدتا نباید این‌جوری کان لم یکن می‌شد. از اون روز هربار یادش می‌افتم غمگین می‌شم و ذهنم رو یک بار از نو می‌تکونم تا شاید یک تصویر، حتی شده محو و ناکامل پیدا کنم و نیست.
    از فراموش کردن می‌ترسم. اگر چیزی رو یادم نیاد، انگار که اصلا زندگی نکردمش و واقعا نمی‌خوام که کم زندگی کنم. میلی که برای ثبت کردن چیزها به روش‌های مختلف دارم هم یه شکلی از میلم به زندگی کردنه. دیروز داشتم به صداهایی گوش می‌کردم که توی مکان‌های مختلف ضبط کرده‌م و متوجه شدم که روی فایل‌ها فقط تاریخ زدم، بدون توضیح. این موضوع وقتی به چشمم اومد که توی پنجاه‌و‌هشت ثانیه‌ی اولِ صدایی که مربوط به شهریورِ دو سال پیش بود چیزی جز صدای بوق موتور و ماشین و حرف‌های نامفهوم رهگذرها نمی‌شنیدم و ترسیدم از اینکه نکنه فراموش کنم کجا بودم و با کی بودم؟ ثانیه‌ی پنجاه‌و‌نه اما صدای خودم اومد که پرسیدم:«خرّمدین رو دیدی خبرش رو؟» و خیالم کمی راحت شد.
    یک جایی از کتابی که دارم می‌خونم نوشته بود: «عکس گرفتن به مثابه قاب بستن است و قاب بستن یعنی حذف کردن.» زیرش خط کشیدم و فکر کردم فرقی نمی‌کنه از چه راهی برای ثبت کردن استفاده می‌کنی؛ همیشه یک چیزهایی حذف می‌شن. امروز بعد از مدت‌ها دایره‌ی قرمز ریکوردر رو فشار داده بودم و رفته بودم توی کتاب‌فروشی. فروشنده‌ی محبوبم نبود ولی قبل از اینکه حساب کنم و خارج بشم رسید. ته دلم خوشحال شدم که حالا اون هم جزئی از این روز می‌شه. بیرون که می‌رفتم برگشتم سمتش و ازش تشکر کردم. هیچی نگفت و به جاش با لبخند علامت پیروزی نشون داد.
     

  • نظرات [ ۸ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۲۲ خرداد ۰۲

    230. می می رِ، می رِ دو سی دو

    مهمون‌ها رفتن و سکوت به خونه برگشت. سه روز پیش این سکوت داشت دیوونه‌م می‌کرد و منتظر بودم م. هر چه زودتر برسه تهران و سکوت رو بشکنه؛ ولو به قیمت به هم زدن روتینی که تازه بهش رسیده بودم. الان ولی فرق می‌کنه. این یکی سکوت اگر کمی دیرتر می‌رسید منجر به دیوانگی می‌شد. از این ترکیبِ غم‌زدگی و آرامشِ بعد رفتن مهمون‌ها خوشم میاد. احساسیه که خوب نمی‌تونم تحلیلش کنم و به میزانی گزنده‌ست که لذت‌بخشه. این چند روز احساسات خیلی متفاوتی داشتم. یک وقتی بود که با م. نشستیم روی یکی از نیمکت‌های بلوار که کمی استراحت کنیم و اون شروع کرد به خوندن یک سری نُت موسیقی پشت سر هم و یک بازی جدید ابداع شد. حدس زدن قطعات از روی نت‌ها. اون‌قدر دلم برای کلاس‌ سه‌تار و حس و حالش تنگ شد که الان که می‌نویسم، سازم بعد مدت‌ها از توی کمد بیرون اومده. واقع‌بینم و می‌دونم فعلا فرصت برگشتن بهش به صورت جدی نیست؛ اما همین حضور کم‌رنگش هم بهم احساس خوبی می‌ده. یک وقت دیگه‌ای بود که به خودم اومدم و دیدم دوباره افتادم وسط پیچیدگی‌های زندگی‌ای که اصلا مال من نیست؛ اونم درست چند روز بعد از اینکه تصمیم گرفته بودم دیگه نقش ناجی رو برای آدم‌ها بازی نکنم. از دست خودم کلافه شدم. امشب که اتاق رو مرتب می‌کردم چشمم خورد به کاغذ یادداشتی که روی میز بود. یک جاییش نوشته بود مرسی که درکم کردی. کاغذ رو گذاشتم بین برگه‌های خانه‌ی برناردا آلبا و فکر کردم کسی چه می‌دونه. شاید این دفعه ارزشش رو داشته باشه.
     

    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۱۶ خرداد ۰۲

    227. نور زردِ تیر چراغ برق

    دوست دارم بنویسم ولی کلمه ندارم؛ برای همین پرده رو می‌زنم کنار و به تیر چراغ برقی نگاه می‌کنم که نور زردش افتاده روی برگ‌های درخت‌ها و از تاریکی بیرونشون کشیده، تا مگه این نور، کارِ وقتی رو بکنه که پرده رو می‌زنی کنار و می‌بینی برف اومده. شبیه یک شب تابستونیه و جای جیرجیرک‌ها که دیگه یادم نیست چند ساله پیداشون نیست، خالیه. دلم برای تابستون هزار و چهارصد تنگه و هنوز تایپ کردن این جمله تموم نشده اشکم درمیاد. یک جایی توی وبلاگم درباره‌ی اون تابستون نوشته بودم: « چند سال بعد، قراره این‌جوری به یاد بیارمش: تابستونِ دوچرخه‌سواری‌های بعد نیمه‌شب با چاشنی موسیقی، ساز زدن روی پشت‌بوم و تماشای غروب، ویدئوکال‌های پنج‌شش ساعته تا دم صبح، ... » دوچرخه‌م دو هفته‌ای هست رسیده تهران و هنوز دستم بهش نخورده و به قول علی کفر نعمت می‌کنم. خزان، سازم رو، احتمالا یک سالی هست از توی کمد بیرون نیاوردم. امشب که هنوز یک ساعت نگذشته داشتم از کال خارج می‌شدم الف بابت جوین شدنم تشکر کرد که یعنی روزگارِ شام و صبحونه رو توی یک ویدئوکال خوردن خیلی وقته که به سر اومده. بهار امسال رو احتمالا با گز کردنِ خیابون‌ها به یاد میارم. حالا دیگه شک ندارم که من بنده‌ی ثبت کردنِ مسیرهام. فرقی نمی‌کنه مسیر یادگیری یک مهارت باشه و یا مسیری که لیترالی توش قدم گذاشتم. از نوزده آوریل که اولین فعالیت رو توی Relive ثبت کردم تا امروز که می‌شه نوزدهم می، 125 کیلومتر پیاده‌رویِ به قصد پیاده‌روی داشتم. یک بار پرنیان گفته بود همگی Screen time گوشی‌هامون رو نشون بدیم و من بیش‌ترین زمان رو صرفِ Maps کرده بودم بس که از تماشای خیابون‌ها حتی وقتی توشون نیستم لذت می‌برم. بعید نیست اگر یک روزی هم اشکم با به یاد آوردن این خیابون‌ها دربیاد. ع. به زودی می‌ره. هر بار کسی ازم می‌پرسه چه حسی داری، می‌گم بابت اینکه دیگه نصف شب‌ها که بی‌خوابم نمی‌تونم مطمئن باشم یک نفر دیگه هم توی اون یکی اتاق بیداره و بابِ معاشرت بازه، غمگینم. چمران که پیامک تبلیغاتی روی گوشیش رو بلند خوند و گفت: اگر فقط بتونی با یک نفر تماس بگیری اون کیه؟ جواب دادم به ع. زنگ می‌زنم. از ده اردیبهشت تا حالا همش یاد عنوان یکی از پست‌های لافکادیو می‌افتم که از محتواش مطلقا چیزی یادم نیست. همه چی اون‌ورِ ترسه. ده اردیبهشت مثل سگ ترسیده بودم. چند روز بعدش که با یسنا حرف زدم و براش از کارهایی تعریف کردم که اگر هنوز شیشه‌ای در کار بود، می‌نوشتم و می‌انداختم توش، گفت ایستاده تشویقت می‌کنم. یادم رفت بهش بگم واقعا که همه چی اون‌ورِ ترسه.
     

    • کلمنتاین
    • جمعه ۲۹ ارديبهشت ۰۲

    225. با من دیشب باد رقصید

    اول:

    نه اردیبهشت/ شب/ بام تهران

    نشستیم جایی که بیش‌ترین وسعت ممکن از  شهر پرنوری که اون پایینه در دیدرس‌مون باشه و صاعقه‌هایی که هر چند ثانیه از یکی از سوراخ‌های آسمون روی شهر سقوط می‌کنن رو تماشا می‌کنیم. پسر جوونی که چند متر اون‌ور تر نشسته قفلی زده روی «یادتیم کلی» از آلبوم جدید شایع و هر بار مهیار می‌گه «هم جای خودم هم جای تو خسته‌م» منم زیر لب باهاش می‌خونم. شبیه شبی که رفته بودیم تماشای بارش شهابی، می‌تونم هر ده دقیقه یک بار بلند بگم عجب شب زیباییه ولی نمی‌گم و این چیزی رو عوض نمی‌کنه. بعدتر نوبت من می‌شه تا آخرین آهنگی رو که داشتم گوش می‌کردم برای بقیه پلی کنم و خواننده می‌خونه: «تهران.. شب تو، دیگر غم ندارد. باد می‌وزد، غم‌ را از شهر می‌رباید.» و باور کن که تک‌تک کلمه‌هاش حقیقته. یک ساعت بعد باد و بورانی می‌رسه که حتی منی که تمام شب دنبال اینم که کله‌خر باشیم می‌دونم باید برگردیم پایین. ولی باد و بوران هم قرار نیست بذاره این شب دراز نباشه. چون این بار دیگه واقعا قراره شب تا طلوع  توی کوچه و خیابون‌ها پرسه زدن رو تیک بزنیم‌ و حقیقتا شانس میارم که این‌قدر نخورده مستم و کل سرپایینی‌های ولنجک رو تلوتلو می‌خورم از خنده. طولانی‌ش نمی‌کنم. این‌قدر می‌چرخیم که خورشید میاد بالا.

    دوم:
    ده اردیبهشت/ شب/ ایستگاه اتوبوس

    از مبدأ خارج شدیم و با کوله‌ها و چمدون نشستیم توی ایستگاه اتوبوس تا تازه فکر کنیم ببینیم مقصد باید کجا باشه. سعی می‌کنم به اینکه تهش قراره چی بشه فکر نکنم و ادای سفر رفتن دربیارم ولی هر چند ثانیه یک بار بغض می‌چسبه بیخ گلوم و چشم‌هام پر اشک می‌شه. می‌گم رشت. بعد یادم می‌افته رشت دریا نداره ولی بازم فکر می‌کنم عیبی نداره؛ بازم رشت و توی دلم می‌گم آخ که چه‌‌قدر عجیب غریبی زندگی. نیم‌ ساعت بعد داریم از شهر می‌زنیم بیرون و خواننده داره توی گوشم می‌خونه: «تهران.. شب تو، دیگر غم ندارد.» می‌دونم دروغ می‌گه ولی بازم از اینکه هنوز هستم،  پشیمون نمی‌شم.

     

    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۲

    219. When we had time to waste

    چند سال پیش، یک شب با م. نشسته بودیم روی نیمکت همیشگی‌مون توی حیاط خوابگاه و احتمالا وسط یکی از مکالمه‌های منحصربه‌فردمون بودیم که بهم گفت: تو خیلی زیاد حرف می‌زنی ولی تهش آدم‌ هیچی ازت نمی‌دونه.

    با عقل اون زمانم فکر می‌کردم داره ازم تعریف می‌کنه. الان می‌فهمم حرفش باید چه زنگ خطری می‌بود.

     

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ اسفند ۰۱

    214. Et il y a les funambules

    توی سه روز اخیر هر لباسی رو که عوض کردم پرت کرده‌م روی یکی از مبل‌ها، هر ظرفی رو که توش غذا خوردم نشُسته رهاش کرده‌م، هر بار که خواستم آب بخورم در کابینت رو باز کرده‌م و یک لیوان جدید بیرون آورده‌م و اجاق گاز رو جز برای درست کردن نیمرو و چایی روشن نکرده‌م. و تازه؛ نزدیک به صدتا گلدون توی خونه هست که حتی یادم نبوده باید بهشون آب بدم. و حالا، با وجود یک خونه‌ی به هم‌ریخته و گل‌های تشنه و بدنی که نیاز به یک وعده‌ غذای آدمی‌‌زادی داره؛ احساس کردم باید بنویسم.

    یلدا یک بار نوشته بود «به پیشواز مصیبت نرید.» و من فکر کرده بودم این دقیقا کاریه که من همیشه باهاش زندگی رو به کام خودم تلخ‌تر می‌کنم و یک تمرین جدید شروع شده بود. توی یک سال اخیر مدام مراقب خودم بودم که کم‌تر ذهنم رو با فکر اتفاق بدی که شاید بیفته، فلج کنم و موفق هم بودم. این روزها اما گاهی بابتِ در کنترل داشتن خودم احساس عذاب وجدان دارم. بابت فلج نشدن و ادامه دادن. امروز، رد شدن از کنار یک خیمه‌ی عزاداری باعث شد یک فکری از سرم عبور کنه. فکر کردم اگر خدایی وجود داشته باشه، و شنونده‌ای برای دعایی، من سزاوار شنیده شدن و مستجاب شدنم. و این، فارغ از هر اون چیزی که حقیقته، راضی‌کننده بود.


    چند روزی هست که تمرین‌های فرانسه رو جدی‌تر از سر گرفتم. مفیدترین بخشش احتمالا ویدئوکال‌های شبانه با ک. باشه. هر شب، بین نیم ساعت تا چهل دقیقه فرانسوی حرف می‌زنیم و اینکه خیلی جاها برای گفتن یک جمله‌ی ساده باید مکث‌های طولانی کنیم و یا دست به دامنِ زبان اشاره بشیم ناامیدمون نمی‌کنه. دیشب به خاطر مشکل اینترنت توی تماس تلفنی حرف زدیم و یک جایی اون بین من واقعا هیجان‌زده شده بودم. انگار که تازه بفهمم چه اتفاقی داره می‌افته بهش گفتم: ما واقعا داریم فرانسوی حرف می‌زنیم!


    این روزها سرم خیلی شلوغ‌تر از قبله. به خیلی از کارهایی که دوست دارم نمی‌رسم و یا به قیمت پایین اومدن کیفیت وظایف اصلیم می‌رسم. ولی ناراضی نیستم. دو سال پیش اگر ازم می‌پرسیدید دوست دارم چه مدل زندگی‌ای داشته باشم، جوابم همین زندگیِ دائما در بدو بدو بود. می‌دونم که بعدترها دلم سکون و آرامش بیش‌تری خواهد خواست. ولی فعلا راضیم. تنها چیزی که باعث می‌شه بترسم اینه که گاهی یادم می‌ره باید خلاق بمونم.
     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۱۲ مرداد ۰۱

    174. Not giving up

    گرچه قرار بود به تلافی دو تا اردی‌بهشتی که از دست رفت، هیچ روزی از تابستون رو توی خونه نگذرونم و نشد؛ اما تا همین‌جای کار هم، این تابستون، به اندازه‌ی کافی، پر از لحظه‌هایی بوده که توشون واقعا زنده بودم. چند سال بعد، قراره این‌جوری به یاد بیارمش: تابستونِ دوچرخه‌سواری‌های بعد نیمه‌شب با چاشنی موسیقی، ساز زدن روی پشت‌بوم و تماشای غروب، ویدئوکال‌های پنج‌شش ساعته تا دم صبح، و همون سالی که سه نفری کل شب رو، روی پشت‌بوم موندیم، آهنگ‌های فرانسوی گوش کردیم، و با دیدن هر شهاب، ناخودآگاه فریاد زدیم.
     

  • نظرات [ ۸ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۸ مرداد ۰۰
    آرشیو مطالب