یسنا میگفت تو خیلی خوب میتونی ذهنیاتت رو توصیف کنی؛ طوری که قشنگ قابل درک میشن. از وقتی هوا چرخیده و دیگه برای اینکه بدونیم توی پاییزیم نیازی به چک کردن تقویم نبوده، این ساعتهای قبل از ظهر که میشه، یک چیزهایی میاد توی سرم که هی من رو میکشونه سمت کیبورد ولی تهش هیچی به هیچی. میرم از آدمها میپرسم شما هم از اومدنِ پاییز خیلی خوشحالید؟ و وقتی میگن نه و تیرم برای شروع یک مکالمهی دراماتیک به سنگ میخوره، رسما از درون کز میکنم توی خودم.
نمیدونم تاثیر کمیته و یا کیفیت؛ ولی خاطرات و تصاویری که از گوشه و کنار تهران توی سرم ثبت شدهن و مربوط به این یک سالی میشن که اینجا زندگی کردهم خیلی توی ذهنم روشن و شفافن و خیلی وقتها که دارم اون بیرون راه میرم، جلوی چشمهام بازسازی میشن. از کنار پنجرههای باز کافه گودو که رد میشم سارا و یاسین هنوز نشستن اونجا و قراره به زودی توی خیابون، سر اینکه یک نفر انگشت وسطش رو برای یکی دیگه بالا برده، دعوا بشه. توی عمارت رو به رو، با مبینا نشستیم توی حیاط و حتی اگر تابستون باشه، پسری که اون سمت وایساده، لباس پشمی تنشه و کلارینت زدنش، حالمون رو دو نمره جابهجا کرده. بالاتر از میدون ولیعصر، اگر حین رد شدن سرم رو بالا بگیرم و به آدمهای توی رستوران نگاه کنم، هر ساعتی از روز که باشه شب میشه و چمران که قبل از بقیه متوجه رسیدنم شده، دست تکون میده. هر بار هم که از شهریار رد میشم، تازه از سالن تئاتر زدیم بیرون، نمِ بارون شروع شده و بهروز داره نمایشی که خودش ما رو بهش دعوت کرده تخریب میکنه. داشتم فکر میکردم اگر تصاویر همیشه برام همینقدر زنده و واضح میموندن چهقدر خوب میشد. ولی خب، زمان قراره بگذره و لحظههایی که حالا گذشته رو دفن کردهن، خودشون هم زیر تصویرهای جدید دفن و محو میشن.