123. -- -. ... -..- .- -

بارها موقع تماشای فیلم‌ها و سریال‌ها، وقتی کارکترهای در‌خطر‌افتاده و دست‌ از‌ همه جا کوتاه، با استفاده از چشم و انگشت و نور و صداهای نامفهوم و کلی چیز دیگه برای دیگران پیام میفرستادن و گره‌ی داستان رو باز میکردن، کنجکاو شده بودم که ببینم Morse Code دقیقا چطوری کار میکنه. این کنجکاوی ادامه داشت، تا این روزها که فیلم و کتاب و آهنگ و آشپزی و وبگردی و ... دیگه جوابگوی این‌ میزان از توی خونه موندن نبودن و باعث شدن بالاخره برم سراغ یاد گرفتنِ مورس. برخلاف تصور اولیه‌م، اساسِ کد مورس اصلا چیز پیچیده‌ای نبود و مثل هر زبان دیگه‌ای یه الفبا داشت که با یاد گرفتنش بیشتر مسیر طی میشه. الفبای مورس شامل مجموعه‌ای از خط‌ها و نقطه‌هاست. فقط کافیه نشونه‌ی معادل هرکدوم از حروف الفبارو که توی تصویر پایین دیده میشه به ذهن بسپریم.


                                 Morse alphabet

حالا با جایگزین کردن نشانه‌ها به جای حروف میتونیم هرچیزی رو به زبان مورس بنویسیم. البته برای اینکه بین نشونه های مورس تداخلی ایجاد نشه بین هر دو حرف از فاصله استفاده می‌کنیم. مثلا به جای Life مینویسیم:   . .-.. .. ..-.
تا اینجا درباره‌ی فرم نوشتاری مورس حرف زدم. سوال اینجاست که اگر ما قادر به نوشتن پیامی باشیم، چرا باید لقمه رو دور سرمون بپیچیم و اون رو به زبان دیگه ای بنویسیم؟  البته با کنارگذاشتنِ فرض رمزی بودنِ پیاممون. اینجاست که فرض میکنیم نیاز داریم پیامی رو برای کسی بفرستیم اما قادر به نوشتن نیستیم.

یک راه، استفاده از فرم شنیداریه که شامل دو صدای dit (هم‌ارز نقطه) و  dah (هم‌ارز خط) میشه. وقتی شما یه صدای خیلی کوتاه میشنوید اون صدا نشون دهنده‌ی یه نقطه‌س. و صدایی که طولانی تره نشون ‌دهنده‌ی خط. بر همین اساس اگر چهارتا صدای dit رو پشت سر هم بشنوید یعنی H. و اگر مثلا یه صدای کوتاه یا همون dit و بعد بلافاصله یه صدای بلند یا dah رو بشنوید این  براساس تصویر بالا یعنی A. ضمنا همونطور که توی فرم نوشتاری برای جلوگیری از تداخل حروف از فاصله استفاده کردیم اینجا هم بین حروف از فاصله‌‌ی زمانی استفاده میکنیم.

فرم بعدی فرم دیداریه که میتونه شامل استفاده از نور، انگشت‌ها و ... باشه. قواعد همون قواعد قبلی‌ان. بنابراین اگر شما میخواید برای مثال از یه چراغ‌قوه برای فرستادن کد مورس استفاده کنید، باید اون رو خاموش و روشن کتید در حالیکه برای هر خط نسبت به هر نقطه چراغ مدت طولانی تری روشن می‌مونه که طبق گفته‌ی ویکی‌پدیا زمان روشن موندن هر خط سه برابر زمان روشن موندن هر نقطه‌س.  پس اگر چراغی یک نور نسبتا طولانی و بلافاصله دو چمشک کوتاه رو بهمون نشون داد این یعنی حرف D. ضمنا فاصله‌ی بین حروف که توی این فرم به فاصله‌ی بین چشمک‌ها  تبدیل میشن هم همچنان پابرجان.

در کنار همه‌ی این توضیحات، گرچه خیلی هیجان انگیز میشد اگر شبیه دنیای فیلم‌ها، یه روز توی صفحات یه کتاب قدیمی، یه توالی از خطوط و نقطه‌ها ببینیم، یا یه شب پشت پنجره، نورهای چشمک زن توجهمونو به شیشه‌ی گرد اتاق زیرِ شیروونیِ خونه‌ی همسایه جلب کنن، ولی واقعیت اینه که کد مورس دیگه اونقدرها توی دنیای امروز کاربردی نیست. البته من، با اینکه اول کار، از سر رفع کنجکاوی و برای سرگرمی رفتم سراغ مورس، ولی بین کار فهمیدم تلاش برای فهمِ کدهای شنیداری یا نوری، برای من که به شدت توی تمرکز کردن دچار مشکلم یه جور تمرین حساب میشه. برای یادگیری مورس، اپلیکیشن‌های مختلفی وجود دارن. مثلا Flashlight یه چراغ‌قوه‌س که یکی از امکاناتش تبدیل کردن نوشته‌های انگلیسی به نورهای چشمک زنِ مورسه. من برای تمرین کردن از یه شخص دیگه میخوام یه حرف یا کلمه رو بنویسه و به مورس تبدیلش کنه. بعد با نگاه کردن به نور چشمک زن و بازه‌های زمانی سعی میکنم اون نور رو رمزگشایی کنم. مشابه همین کار رو میشه در مورد فرم شنیداری توی اپلیکیشن Morse Mentor انجام داد که کلمه‌های پرکاربرد انگلیسی رو به توالی های dit و dah تبدیل میکنه.


پ.ن : اینجا سه تا ایده برای استفاده از زبان مورس هست. ببینید :)

 

  • نظرات [ ۱۶ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۲۰ اسفند ۹۸

    122. در میانِ خاکستری‌ها

    اول. در حالیکه ساعت جلوی ماشین داشت اعداد 5:00 را نشان میداد که یعنی یک ربع بیشتر به شروع کلاس نمانده، ماشینی که درست مقابل پلِ جلوی خانه پارک کرده بود راننده‌ای پشت فرمانش نداشت که یعنی Over my dead body! بابا پیاده شد برای پیدا کردن صاحبِ ماشین جلوی پل و چند دقیقه‌ی بعد مردی را که دست‌هاش تا آرنج توی گچِ ساختمانی بود با خودش آورد. دوست عزیزمان یک نگاهی به وضعیت موجود انداخت و انگار که ما دیوید کاپرفیلدی چیزی باشیم و بتوانیم از توی تیرچراغ برق عبور کنیم پیشنهاد عبورمان از روی پل همسایه را مطرح کرد که احتمالا تصور می‌کرد از شستن دست‌ها و جابجایی ماشینِ خودش کار بی‌دردسرتری‌ست. نهایتا هم وقتی فهید ما فوقش سعید فتحی روشنی چیزی هستیم، سوئیچ ماشین را تحویلمان داد تا خودمان یک کاریش بکنیم!

    دوم.  صبح با صدای باز و بسته شدن در کمدها و کشوها و خالی کردن محتویات جیب‌ها و کیف‌ها و ... بیدار شدم که یعنی مامان همه‌ی کارت‌های بانکی را گذاشته توی یک جاکارتی، رمز را هم به دلایل نامعلومی نوشته روی یک کاغذ، چپانده آن داخل و بعد اقدام به گم کردن آن‌ نموده! کمی بعد‌تر وقتی مامان و بابا رفته بودند بانک سر خیابان تا سراغی از کارت‌ها بگیرند زنگ خانه را زدند. رفتم پایین و همان مردِ گچی کیف را داد دستم در حالیکه داشت با خنده میگفت: «شما که رمزهارو گذاشتید این تو، لااقل یه شماره تلفن هم می‌ذاشتید!»

    سوم. دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر می‌کردم به آدم‌هایی که یک روز ماشین‌شان را پارک کرده‌اند جلوی پل خانه، اما فرصتش پیش نیامده که کیف گمشده‌مان را پیدا کنند. یا حتی برعکس، آدم‌های زیبایی که کیف گمشده‌ی حاوی رمز ما را پس آورده‌اند، اما هنوز ماشین لعنتی‌شان را پارک نکرده‌اند مقابل پل!

     

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۷ اسفند ۹۸

    121. چاله‌های وسط خیابان

    یک‌بار یکی از دوستان، در نقدِ رفتار ما در باب مسائل مملکت نوشته بود که واکنش ما به محدودیت‌ها غالبا یافتن یک راه‌حل جایگزین بوده تا تلاش برای از بین بردن آن محدودیت. شبیه به اینکه اگر فرضا یک روز یک چاله‌ی بزرگ در وسط خیابانی که همیشه از آن عبور میکرده‌ایم ببینیم، به جای تماس با شهرداری منطقه و پیگیری موضوع، از آن روز به بعد از خیابان کناری تردد کنیم. داشتم فکر میکردم من در زندگی شخصی‌ام، در بسیاری از موارد، به طرز عجیبی، حتی به دنبال راه جایگزین هم نبوده‌ام و در عوض خودم را با شرایط نامناسب پیش آمده وفق داده‌ام وسختی‌هایش را تحمل کرده‌ام. یعنی از یک سمت پریده‌ام توی چاله‌ی وسط خیابان و با مشقت فراوان خودم را از سمت دیگر کشیده‌ام بالا.

    از این دست داستان ها هم زیاد برای تعریف کردن دارم. چندین سال پیش قفل تلفن همراهم خراب شده بود و فقط وقتی کسی با آن تماس میگرفت از روی صفحه لمسی گوشی میشد قفل را باز کرد. قاعدتا من هم گزینه‌ی تعمیر گوشی‌ام را خط زده بودم و هربار که نیاز به استفاده از آن داشتم با تلفن دیگری با شماره خودم تماس میگرفتم که واضحا کار راحتی نبود. یک بار در یک سفر خانوادگی رسیده بودیم به یک منطقه گردشگریِ خارج از شهرِ بدون آنتن‌دهی و در نتیجه عدم امکان تماس با موبایل من و باز کردن قفل آن. پدرم از آن دسته آدم‌هاییست که هرکجا پایشان را میگذارند، از همه‌ی در و دیوارهاش عکس یادگاری می‌گیرند و من را که کیفیت دوربین گوشی‌ام خوب بود مسئول ثبت این یادگاری‌ها کرده بود. من هم که می‌دانستم شنیدن داستانِ قفل گوشی و کنسل شدنِ قضیه‌ی در و دیوارها اصلا به مذاقش خوش نمی‌آید گوشی خاموش شده را به سمت بناها میگرفتم و تظاهر به عکاسی میکردم. همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت و همگی راضی و خشنود بودیم که پدرم ایده‌ی عکس دسته‌جمعی و درخواست از شخص دیگری برای گرفتن عکس را مطرح کرد! نمی‌دانم آدم‌های دیگر توی همچین موقعیتی چکار میکنند. اما من یکی از عجیبترین کارهای زندگی‌ام را کردم. پسری که داشت از کنارمان رد میشد را صدا کردم که اگر ‌می‌تواند از ما عکس بگیرد. گوشی را دادم دستش و آرام گفتم این گوشی اصلا روشن نمیشود. دوربین را به سمت ما بگیر و تظاهر به عکاسی کن. آدم عجیبی بود و بدون سوال اضافه‌ای قبول کرد. اما بعد کمی عجیبتر هم شد. پسر گوشی خاموش را به سمت خانواده‌ی خوشحالی که داشتند برایش لبخند میزدند گرفت و دیالوگِ طلایی را گفت: شما یه کم بیاید اینورتر تو کادر باشید!

    می‌دانید؟ چیزی که وقتی بعدها به این موقعیت و ده‌ها موقعیت مشابه دیگرش فکر میکنم، من را متعجب می‌کند این است که دنبال راه‌حل و یا جایگزین نبودن (مثلا تعمیر یا خرید گوشی جدید) برای من دلایلی مثل تنبلی و ... نداشته اند. و انگار که اصلا فراموش کرده باشم یک چیزی به عنوان حل مساله وجود دارد. کمااینکه در اکثر مواقع انرژی و هزینه مورد نیاز برای درست کردن موقعیت پیش آمده در بلندمدت و یا حتی همان کوتاه مدت هم بسیار کمتر از انرژی و هزینه مصرفی برای تحمل آن بوده است. هرچند که حالا مدت‌هاست دارم روی این ویژگی غیرعادی‌ام کار میکنم و مدام در شرایط مختلف از خودم درباره راه حل‌های موجود سوال میکنم، اما گویا این Problem Solver نبودن آنقدر توی بطن وجودم ریشه دوانده که هنوز هم ناگهان به خودم می‌آیم و میبینم دارم با یک مشکل حل‌شدنی مدت زیادی همزیستی میکنم. اصلا این پست را برای همین نوشتم. امشب ناگهان فهمیدم یک چیز آزاردهنده‌ای که چهارسالِ تمام در حال تحملش بوده‌ام با پنج دقیقه جستجو در اینترنت حل میشده و من در کمال شگفتی این را فراموش کرده بودم!

     

  • نظرات [ ۲۵ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۲۸ بهمن ۹۸

    120. غمِ بزرگ

    کاش توران خانومی شویم که ‌می‌خواهد غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کند.
     

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۲۲ دی ۹۸

    119. Nothing changes, if nothing changes

    مدت‌هاست دارم برای انتظاراتی که می‌توانم از دیگران داشته باشم به دنبال معیار می‌گردم. اصل را گذاشته‌ام بر اینکه هیچ‌کس وظیفه‌ای در قبال من ندارد مگر‌ اینکه خلافش ثابت شود. بعد، توی روابطم با آدم‌ها، وقتی سمت پرتوقعِ ذهنم دارد کسی را سرزنش میکند که انتظار داشته‌ام  یک جایی مسئولیت شرایطی که من در آن بوده‌ام را به عهده بگیرد و نگرفته است، میزان تطابق آن موقعیت را با معیارهایم بررسی میکنم. اولین موردی که در لیستِ اثبات خلاف اصل‌م وجود دارد پول است. شخصی وظیفه دارد برای من کاری انجام دهد که دارد در قبال آن پولی دریافت میکند. دومین سوالی که از خودم می‌پرسم، نقشِ شخص در ایجاد موقعیتی است که در آن قرار گرفته‌ام. از کسی که بدون خواست من، من را توی موقعیتی قرار داده که برایم ناخوشایند است انتظار دارم برای خروج من از وضعیت مذکور کاری انجام دهد. معیارهای بعدی اما، هنوز برایم دچار ابهامند. سیاوش صمدی در صفحه اینستاگرامش نوشته بود: «به کارگیری منطق بدون در نظر گرفتن تجربه، فقط به یک سری توهمات تئوریک ختم میشود.» فکر کردم بعضی از انتظارات، انتظارِ رفتارهای انسانی و اخلاقی اند و دو دو تا چهارتا سرشان نمی‌شود. در سمت دیگر، مفهوم «دوستی» هم پیچیدگی‌های خودش را در ذهنم دارد. خیلی چیزهای دیگر هم. همین است که دارم با سرعت کمی معیارهای ذهنی‌ام را انسجام می‌دهم. چند روز پیش اما، سین برایم نوشت:«تو کم‌توقع ترین کسی هستی که تا حالا دیدم». شبیه هربار، وقتی فهمیدم تلاش‌هایم دارد نتیجه می‌دهد قلبم روشن شد. تماشای تغییرات، از خالص‌ترین لذت‌های این روزهای منند.

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۹ دی ۹۸

    118. سینه‌ریز الماس، از گلوی فلک پیر گسست

    تا همین چند سال پیش، من جزو اون دسته از آدم‌ها بودم که درکی از علاقه‌ی دیگران به کوهنوردی ندارن و به نظرشون تا وقتی جنگل و دریا باقی مونده، بالا رفتن از یه کوهِ بی آب و علفِ سنگی خیلی حرکت تباه و حوصله سربری میاد. بعد‌ها، یه بار رفیقی که علاقه‌ی زیادی به این حرکت‌های تباه داشت منو با خودش برد کوه و اونجا بود که یه بار دیگه بهم ثابت شد قبل از اینکه درباره دوست داشتن یا نداشتن چیزی نظر قطعی بدم باید تجربه‌ش کنم! برخلاف تصورم، کوه و اراده‌ای که می‌طلبه با شخصیتِ چالش‌دوست من حسابی همخوانی داشت. و نگم از سکوتِ مست کننده‌ش ..
    بعد از اون، هرچند که شرایط برام اونقدری مهیا نبود که بتونم زیاد تجربه‌ش کنم، اما همون دفعات اندک هم بیشتر بهم ثابت کرد که کوه، میتونه بهم یه حال خوب واقعی هدیه بده. یه حالی که سطحی نیست و میتونی با سلول‌های تنت حسش کنی. و این چیزی بود که نیازش داشتم. یه منبع آرامش واقعی.

                                   

    چند وقت پیش که توی وبلاگ گمشده، پست «پرآو در زمستان»ش رو میخوندم، خیلی دلم خواست که یه بار کوه رفتن توی آب‌وهوای مشابه رو تجربه کنم. چون تا به اون روز همه‌ی چند دونه تجربه‌م مربوط به هوای بهاری میشد. و دیروز بالاخره فرصتش پیش اومد و تونستم توی هوای برفی و مه‌آلودی که گرچه پاییزی بود، اما تداعی کننده‌ی زمستون بود بزنم به دل کوه. وسطای راه نشستم روی برفا، یه عکس گرفتم و با آنتنی که بگیر نگیر داشت، عکس رو فرستادم برای همون رفیق تباه! و فکر کردم این واقعا زیباتر از اونیه که به فکر خریدن تجهیزات درست و درمون و فراتر رفتن از این کوه‌های دست‌گرمی نباشم!

    عکس، گرچه بی‌کیفیت، اما بمونه به یادگار.
     

  • نظرات [ ۱۳ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۲۳ آذر ۹۸

    117. مجموعه‌ی مصداق‌ها

    احتمالا برای شما هم پیش اومده که آدم‌‌هایی رو دیده باشین و یا خودتون از اون دسته آدم‌ها باشین که برای مثال به وجود دیکتاتوری معترضن و باهاش مبارزه میکنن ولی در مواردی خودشون هم نمونه‌هایی از رفتار دیکتاتورگونه رو بروز میدن. یا آدم‌هایی که با جنسیت‌زدگی مخالفن، اما گاها برخوردشون با اتفاق‌های پیرامونشون جنسیت‌زده ست. و کلی مثال دیگه درباره‌ی کلی مفهوم دیگه. این رفتارها میتونن علت‌های متفاوتی داشته باشن. مثلا یکی از ساده‌ترین ها، عمل کردن براساس منفعته. جنسیت‌زدگی تا وقتی به ضرر من باشه بد و در غیر این صورت بی‌اشکاله. یا دلیل دیگه میتونه این باشه که فرد در شرایطی قرار بگیره که واقعا توان و امکان عمل کردن به عقیده‌ش رو نداشته باشه. مثل فردِ دوست‌دار محیط‌ زیستی که در شرایط اضطرار مجبور میشه مواد مضر رو وارد چرخه‌ی طبیعت کنه.
    اما چیزی که این نوشته بهش مربوطه، آدم‌های منفعت طلب، آدم های در اضطرار و یا مثال‌هایی از این دست نیس بلکه افرادیه که حقیقتا میخوان دیکتاتور، جنسیت‌زده و ... نباشن و مانعی هم برای عمل به باورهاشون ندارن اما نه تنها گاها این رفتارهارو بروز میدن بلکه خودشون هم متوجه نیستن که اون عمل در واقعیت مصداقی از همون مفهومیه که ازش اجتناب میکنن.
    داشتم فکر میکردم شاید یکی از دلایلی که باعث بروز این رفتار‌های متضاد میشه مسیرِ از پایین به بالای شکل‌گیری باورهاست. یعنی شاید ما بیشتر از اونکه در ذهنمون تعریف دقیق و مرزبندی شده‌ای از مفهومی که بهش باور داریم داشته باشیم که بشه خیلی راحت رفتارها رو براساسش دسته بندی کرد، باورهایی داریم که درواقع یک مجموعه از مصداق‌ها هستن. مثلا به جای اینکه تعریفِ پررنگِ ذهنِ ما از جنسیت‌زدگی هرگونه پیش‌داوری یا تبعیض بر اساس جنسیت یا جنس فرد به‌علاوه‌ی فلان ویژگی‌ها باشه، این باشه که جنسیت‌زدگی یعنی: نبودِ حقِ رای برای زنان، وجود سربازی اجباری برای مردان، جوک‌های حاویِ تحقیر یک جنسیت و ...
    البته این واقعیت که خیلی وقت‌ها ما درابتدا با مشاهده‌ی مصداق‌هاس که میتونیم درباره‌ی یه مفهوم فکر کنیم رو انکار نمیکنم. اما فکر میکنم کمی که گذشت باید حتما این مسیر رو از بالا به پایین هم طی کنیم.

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۴ آذر ۹۸

    116. Just do not let it be forgotten

    «اگه با خودت صادق نباشی، باختی».
    هر روز، بارها و بارها این جمله رو توی گوش خودم تکرار میکنم و سعی میکنم مطمئن بشم آخرین چیزیه که قراره فراموش کنم. اینکه آدم‌ها با دیگران صادق نباشن، خیلی وقت‌ها برام موضوع سرزنش‌ برانگیزی نیست. چیز عجیبی نیست که آدم‌ها نخوان از نقاط تاریک وجودشون با دیگران حرف بزنند، وقتی توی دنیایی هستیم که اشتراکِ هرکدوم از این تاریکی‌ها میتونه به راحتی تبدیل به چماقی بشه که همه‌ی حرکت‌های بعدیت رو تحت الشعاع قرار میده. اما صادق نبودن با خود، برای من مساوی باخته، چون این، دقیقا همون نقطه ایه که راه تغییر بسته میشه. اینه که هربار به خودم یادآوری میکنم که اگر به هر دلیلی، در حال حاضر قدرت تغییر خودت رو نداری، حداقل روی صداقتی که باید با خودت داشته باشی پا نذار. حتی اگه مجبوری یه عوضی باشی، باش. اما هر روز به خودت بگو: من یه عوضیم!
     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۲ آذر ۹۸

    115. سخنِ سنگ

    بر دامنه‌ی کوه
    باد که می‌پیچد
    انگار هزار برگ، از هزار تاریخ
    بی هیچ تحریف به زبان می‌آیند
    آه، اگر روزی کوه‌ها سخن آغاز کنند
    صفحه‌های بی‌شماری از تاریخ را باید پاره نمود
    صفحه‌های بی‌شماری را باید به تاریخ افزود
    آه، اگر روزی کوه‌ها سخن آغاز کنند
    تمام پرچم‌ها
    سرافکنده خواهند شد



    + جلال همدانی

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۱ آذر ۹۸

    114. مافیا!

    راستش به عنوان کسی که سالهاست تماشای تلویزیون براش جزو آخرین گزینه‌ها - حتی بعد از امتحان کردن جذابیت تماشای ترک‌های دیوار - محسوب میشه، فکرش رو نمیکردم که یه روز بیام اینجا و پستِ معرفیِ برنامه‌ی مورد علاقه‌م در صدا و سیمای ایران رو بنویسم!
    «مسابقه مافیا» تولید شبکه سلامته. همونطوری که از اسمش پیداست، توی این برنامه شرکت کننده‌ها قراره مافیا بازی کنن! اگر با این بازی آشنایید، احتمالا با تماشای یه قسمت میتونید بفهمید که آیا شما هم مثل من از تماشای بازی دیگران و واکنش‌هاشون و گوش دادن به دروغ‌ها و یا تحلیلشون از رفتار دیگران لذت میبرید یا نه. ولی اگر این بازی رو بلد نیستید، احتمالا باید دو سه قسمتی رو تماشا کنید تا از سردرگمی اولیه خارج بشید و بعد ببینید دوسش دارید یا نه.
    مسابقه مافیا هرشب ساعت 8 با اجرای بهنام تشکر از شبکه سلامت پخش میشه. گرچه که احتمال زیادی میدم که پست رو نادیده بگیرید، ولی خواستم به سهم خودم از تولید برنامه‌‌ی بی‌زرق و برقی که با وجود نقدایی که بهش دارم منو پای تلویزیون میکشه حمایت کرده باشم.

     

     

    از ویکی‌پدیا:

    برخی استدلال می‌کنند که بازی مافیا، شبیه ساختن آن چیزی است که در دنیای واقعی در اجتماع و سیاست رخ می‌دهد. آنان مافیا را شبیه سیاست‌ورزی و سیاست‌مداری می‌دانند؛ به گونه‌ای که بازیگران این عرصه باید در فریب نخوردن و در فریب دادن توانایی بالایی داشته باشند. در این بازی همچون دنیای سیاست هر فردی باید به شدت مراقب رفتار، گفتار و عکس‌العمل‌های خود باشد متهم نمودن دیگران، رای دادن، حمایت نمودن هرکدام عواقبی دارد که فرد باید از قبل به آن بیندیشد تا اکثریت بازیگران سوء برداشتی از او نداشته باشند.
    این بازی به نوعی شبیه‌سازی فرایند دادرسی در دادگاه نیز هست که هر کسی در جایگاه وکیل خود باید در برابر یک قاضی بی‌طرف از خود دفاع کرده و شواهد و سرنخ‌های اتهام دیگران را رو کند و با استدلال دیگران را متقاعد کند که خود متهم نیست و کسی دیگری متهم است و در نهایت این هیئت منصفه (متشکل از خود بازیگران) است که رای می‌دهد که آیا توضیحات و استدلال‌های آن فرد پذیرفته شده‌است یا خیر.
    از طرفی یکی از مزیت‌های این بازی را در پرورش توانایی و هنر حرف زدن و صحبت کردن در جمع بیان داشته‌اند.

     

  • نظرات [ ۱۷ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۱۷ مهر ۹۸
    آرشیو مطالب