دوستی با من خیلی راحت و در عین حال خیلی سخته. راحت از این لحاظ که تقریبا هیچ انتظار بیجایی ازتون ندارم. سخت از این لحاظ که اجازه نمیدم هیچ انتظار بیجایی ازم داشته باشید.
دوستی با من خیلی راحت و در عین حال خیلی سخته. راحت از این لحاظ که تقریبا هیچ انتظار بیجایی ازتون ندارم. سخت از این لحاظ که اجازه نمیدم هیچ انتظار بیجایی ازم داشته باشید.
یکی از سمیترین کارهایی که برای سالهای زیادی انجامش دادم، آسیب زدن به خودم برای انتقام گرفتن از آدمهایی بوده که آزارم دادن به نحوی. انتقام، با غرق کردن طرف مقابل توی احساس گناه و پشیمونی. یک مکانیسمی که نتیجهی احساس همزمان خشم و عجز بوده. وقتی بلند بلند تعریفش میکنی واضحه که چهقدر درست نیست؛ ولی باور کنید ترکیب خشم و عجز، ترکیبیه که میتونه منطقتون رو از کار بندازه و باعث بشه شما احساس گناهی که گذراست رو، با آسیبی که گذرا نیست تاخت بزنید. حالا چرا دارم اینها رو مینویسم؟ چون بعد مدتها تونستم توی یکی از همین موقعیتها، فرمون رو بدم دست منطقم. تغییری اگر قرار باشه اتفاق بیفته، تدریجیه و به خاطر همینه که هر قدم کوچیکی ارزش داره.
اردیبهشت پارسال، توی یکی از پستهام نوشته بودم: «واقعا هیچ ایدهای ندارید که من چقدر دوست دارم حرف بزنم و همزمان چقدر تلاش برای برقراری روابط انسانی میتونه تهموندهی انرژی توی وجودم رو بمکه؛ چون احساس بیگانه بودن دستش رو از روی گلوم برنمیداره.» نمیدونم چهطوری؛ ولی برای مدت واقعا قابل توجهی این احساس دستش رو از روی گلوم برداشته بود و مثل آدمهای حدودا عادی، شروع کرده بودم به معاشرت با افراد جدید، بدون اینکه توی این معاشرتها، تصویر آکواردی از خودم ارائه بدم و یا اینکه به محض برگشتن به خلوتم، از دست این احساس ناخوشایند، گریه کنم. حالا اما دارم برمیگردم به تنظیمات کارخانه و حالتی که توش یک مکالمهی خوش از گلوم پایین نمیره. میدونی، داستان اصلا اینطوری نیست که من دنبال عمقِ خاصی در مکالمهها باشم و پیداش نکنم؛ فقط انگار همیشه یک چیزی غلط و غیرطبیعیه. مهم نیست دارم دربارهی چی حرف میزنم، تقریبا همیشه یک جایی هست که برمیگردم و به خودم میگم اصلا معلوم هست داری قاطی آدمها چه غلطی میکنی؟
امروز صبح حین قدم زدن و گوش دادن به پادکستی که چیزی ازش نمیفهمیدم یک کشف غمانگیز کردم. من حتی به اندازهی بیست درصد چیزی که نیازه هم قوی و شجاع نیستم. شاید برای اینکه نشون بدم این موضوع چهقدر غمانگیزه باید یک بخش دیگه رو از توی پستهای اون اردیبهشت بکشم بیرون. یک جایی نوشته بودم: « توی زندگی بیشتر از هر چیزی دوست دارم قوی و شجاع باشم.» میبینی؟ من حتی بیست درصدِ بیشترین چیزی که میخواستم باشم نیستم.
راهکارم برای هرچه کمتر ناخوشایند کردنِ داستانهای مربوط به بیگانگی، پررنگ کردن دنیای شخصیمه. واقعا سادهست. اینجوری که تجربیات انفرادیم رو بیشتر و لذتبخشتر میکنم تا کمتر احساس نیاز پیدا کنم به تعامل با بقیه. مثلا دارم به دوییدن فکر میکنم و واقعا امید دارم اونقدری که ارادتمندانش میگن، تجربهی عمیقی باشه. این وسط یک مینیسریال هم دیدم که زمانِ تنها بودنم رو لذتبخش کرد واقعا. The end of the fucking world.
چند روز پیش به نورا گفتم دلم میخواد نسخهی غیر افسردهی خودم رو ببینم چون به نظرم خیلی آدم مناسبیه. احتمالا قبل از اون به چند نفر دیگه هم همین رو گفتم از بس که بهش فکر میکنم. میدونی، واقعا این شوری که برای زندگی دارم تناسبی با این وضعیت روحی و بقیهی وضعیتهام نداره و خب حق دارم که بخوام از تصورش این همه شگفتزده بشم. سارا بهم میگه تو از یک سال پیش تا حالا خیلی تغییر کردی و جهتش هم مثبت بوده. بیراه هم نمیگه. این امیدوارم میکنه به اینکه یک روزی بشم اون نسخهای از خودم که این همه مشتاق دیدنشم.
خونهی جدید به اندازهی همهی تاریک بودن اتاق قبلی نور داره. آشپزخونه سه تا پنجرهی بزرگ داره که باز میشن رو به یه پارک با درختهای بلند اقاقیا و از یک ساعتی به بعد، حتی پردهی کشیدهی اتاق خواب، زورش به نوری که خودش رو با قدرت هل میده داخل، نمیرسه. و خب آره. بالاخره نوبت من شد که سهمم رو از نورِ این دنیا بردارم.
دوشنبه، برای پنجمین بار توی آینهی وسط آموزشگاه عکس گرفتم و این یعنی پنجمین ترم از کلاس فرانسه هم تموم شد. هرچند که حالا نسبت به زمانی که زبان انگلیسی رو یاد میگرفتم خیلی پرتلاشترم و زمان بیشتری میذارم، اما هنوز هم راضی نیستم. با این حال به مرور، اولینهای بیشتری دارن آنلاک میشن. چند روز پیش، یکی از ایراداتم رو توی وب فرانسوی سرچ و برطرف کردم! و خب این لحظه هزار بار تقدیم شما باد.
عنوان هم از آهنگ la ballade des gens heureux که از نورا بهم رسیده.
چند شب پیش سارا داشت بهم توی نوشتن تکالیف فرانسوی کمک میکرد. در واقع باید با استفاده از یک گرامری، یک سری جمله میساختم و سارا داشت بهم ایده میداد. بعد یک جایی اون وسطها گفت: به نظرم هدفت این باید باشه که بعد از خوندن جملاتت، همکلاسیهات یا بخندند، یا بترسند.
اینم یکی دیگه از وقتهایی که فهمیدم دوستیم با سارا اتفاق درستی بوده.
.I may be on the side of the angels, but don't think for one second that I am one of them
Sherlock | 2010
Ne me demandez pas pourquoi
quand vient l'hiver et le grand froid
on voudrait tous mourir
comme si c'était la première fois
que la nuit tombait, dans nos bras
Soleil soleil| Pomme
یکی از رویاییترین شغلها برای من، مسئولیت مراقبت از بچه اورانگوتانهاست. دیشب الف یک ویدئو برام فرستاد که توش سر بچه اورانگوتانه موقع بازی میخوره به میله و به شکل خیلی مظلومانهای صدای نالهش بلند میشه. از اون موقع هی ویدئو رو نگاه کردم و هربار از اینکه اونجا نبودم که بغلش کنم قلبم شکسته :(
قبلا گفتم که پارسال روز تولدم شروع کردم به نوشتن کارهای تاثیرگذاری که انجام میدم و انداختنشون توی یک شیشه. امسال روز تولدم کاغذها رو باز کردم و خوندم. میدونی، حس خیلی جالبی داشت. بیشترشون مربوط میشد به بیرون اومدن از منطقهی امن و بیشتر شجاع بودن. اصلا در طول سال هم، خیلی وقتها که از انجام دادن کاری میترسیدم، با فکر اینکه اگر انجامش بدم میتونم بنویسم و بندازمش توی شیشه، شجاعت پیدا میکردم. یک دستهی مهم از کاغذها هم مربوط میشدن به قدرت نه گفتن. مثلا، در طول سال گذشته، سه نفر از من خواسته بودن که به جاشون امتحان بدم و این کاریه که من واقعا دوست ندارم انجام بدم. «نه» هایی که به اون سه تا آدم گفتم الان توی شیشهن. ولی خب تفاوت زیادی بین اون سهتاست. مثلا بار اول، این درخواست از طرف یک آدمی بود که بهم نزدیکه و من کلی با خودم سر و کله زدم تا رودربایستی رو کنار بذارم و ناراحت نشدن دیگران رو در اولویت قرار ندم نسبت به خواستهی خودم. بار دوم، سر و کله زدنی در کار نبود، ولی به جای گفتن دلیل اصلی قبول نکردنم، یک بهانهی قابل قبول برای طرف آوردم. بار سوم اما همه چیز خیلی راحت شده بود. بدون اینکه تعللی کنم خیلی مستقیم درخواست اون فرد رو رد کردم. النا چند روز پیش ازم پرسید چی شد که شروع کردم به وبلاگ نوشتن و من گفتم یادم نمیاد. الان یادم اومده. چون من عاشق ثبت کردن مسیرم و همینه که با وجود احساس تعلق نداشتن به اینجا دارم بازم بهش فرصت میدم. خلاصه که این شیشه، که از قضا ایدهی اون رو هم اولین بار توی کانال النا دیدم، یک ابزار ثبت مسیره که یادم آورد قدمهای کوچیکی که توی این مدت برداشتم چهطوری اثر خودشون رو باقی گذاشتن و من رو نزدیکتر کردن به آدمی که دوست دارم باشم.
سارا یک بار بهم گفته بود که من توی پستهای وبلاگم دو حالت دارم. یا حالم زیادی خوبه و یا زیادی بد. و من واقعا خندهم گرفته بود. نمیدونم چرا. فکر کنم چون تصویر نسبتا دقیقی از روند زندگیمه و انتظار نداشتم اینقدر واضح اینجا انعکاس پیدا کرده باشه. خلاصه که توی این پست قراره حالم خیلی خوب باشه. البته اگر بتونم به موقع تمومش کنم.
ترجیح میدادم اینجا زیاد از پروسهی یادگیری زبان فرانسوی حرف نزنم؛ اما واقعیت اینه که این پررنگترین بخش روزمه. اکثر وقتها یک جایی بین کتابها و جزوهها و فلش کارتهام پیدام میکنید. ولی وقتی میگم پررنگترین بخش، منظورم فقط تعداد ساعاتی که روش صرف میکنم نیست. پررنگ، از این جهت که تقریبا تنها چیزیه که داره کمکم میکنه به زندگی وصل بمونم و در عین حال اونقدرها وحشتزده نشم. و خب کمی برام عجیبه. عادت کرده بودم ادبیات، سینما و موسیقی رو نجاتبخش آدمها بدونم. یک چیز دیگه هم هست. از این تصویر خودم خوشم میاد. منظورم تصویریه که توش در حال یادگیریام. وقتی دارم فرانسوی میخونم الهامبخش میشم. آدمها میتونن تماشام کنن و حس کنن انرژی گرفتن برای اینکه برن سراغ کارهاشون.
امروز برخوردم به یک کانالی که توش یک نفر داشت از این حرف میزد که از افسردگی گذر کرده. داشت از مخاطب افسرده خواهش میکرد که امیدش رو از دست نده و حتی یک جایی هم گریه کرد. خب من منقلب نشدم. با این حال کاملا درکش میکردم و میفهمیدم چهقدر میخواد که مخاطب چیزی رو که اون حس میکنه حس کنه. چون که منم جاش بودم. من روزهای بدتر از این داشتم. بدتر، یعنی روزهای بدون امید. وقتی واقعا نمیتونی تصور کنی یه روز حالت بهتر بشه. اطرافیان بارها این رو بهت میگن. ولی قدرت تصورش رو نداری. میدونی، انگار برای این کار برنامهریزی نشده باشی. اما خب زمان گذشت و من حالم بهتر شد. حتی میتونم بگم خیلی بهتر شد. اونقدری که قبلش قدرت تصورش رو نداشتم. بعد از اون شده بودم مثل صاحب همون کانال. دلم میخواست راه بیفتم به هرکسی که فکر میکنه امکانش نیست روزهای بهتری رو تجربه کنه التماس کنم که ایمان داشته باشه. حس عجیبیه. این روزها عقبگرد کردم. دیگه توی اون حال خوب نیستم. ولی تصویر خودم درحالیکه که داره تلاش میکنه از آدمها چیزی رو بخواد که براش برنامهریزی نشدن یادمه. و میدونی، همون تصویر کافیه تا بتونم ایمانم رو حفظ کنم.
قرار نبود این پست رو بنویسم. اما پرده رو زدم کنار و داشت برف میاومد.