میدونی، انگار یک قانون نانوشته هست که میگه اگر حرف مهمی داری، باید سعی کنی توی تلاش اول، به بهترین شکل ممکن بیانش کنی. وگرنه بعد از چند تلاش شکست خورده، گفتن و نگفتنش دیگه فرق زیادی با هم ندارن.
- کلمنتاین
- جمعه ۲۱ آبان ۰۰
میدونی، انگار یک قانون نانوشته هست که میگه اگر حرف مهمی داری، باید سعی کنی توی تلاش اول، به بهترین شکل ممکن بیانش کنی. وگرنه بعد از چند تلاش شکست خورده، گفتن و نگفتنش دیگه فرق زیادی با هم ندارن.
حالم برای کسی که خوردن قرصها رو یکی در میون فراموش میکنه زیادی خوبه. اینقدری که گاهی به سرم میزنه سرخود تعدادشون رو کم کنم و برسونم به هیچ. خوشبختانه شدت حماقتم هنوز از شدت فراموشیم پیشی نگرفته و اونقدرها هم صاف و ساده نیستم که ندونم این حال خوب، موقتیه. با این حال دلیلی هم برای لذت نبردن ازش پیدا نمیکنم. میدونی، دوست دارم بخش بزرگی از اعتبار این حال خوب رو بدم به خودم که وقتهای زیادی منفعل نبودم. نه اینکه کار خیلی بزرگی کرده باشم. نه. اما برای فرو نرفتن تلاش کردم. انگار که طوفان بیاد و من دستهام رو محکم حلقه کنم دور تنهی یک درخت. طوفان هست، آزردهم میکنه، اما پرتم نمیکنه کیلومترها دور از جایی که بهش رسیدم. یکی از این درختها Self talkـه و یادآوری مدام چیزهایی که نباید بذارم غم از یادم ببره. یکی دیگه اما آدمهان. نمیدونم بدون حضور آدمهای امن دور و برم امروز کجا بودم. کاش بدونن که همیشه قدردان حضورشون هستم. امیدوارم که باشم.
چند وقت پیش به سارا گفتم سرعت زندگیش بهم استرس وارد میکنه. امروز اما زندگی خودم روی شیب تند داره سرعت میگیره. اونقدرها که به نظر میاومد استرسزا نیست. بیشتر لذتبخشه. شاید هم اینها نتیجهی تلاشهای من برای کنترل استرسهامه. شاید واقعا توش خوب شده باشم. میدونی، دارم کارهای متفاوتی میکنم. کارهایی که از همشون لذت میبرم و در کنارش بیشتر از همیشه هم پول درمیارم. ولی خب قانون زندگی اینه: یک چیزی به دست میاری و یک چیزی از دست میدی. من این مدت خزان رو از دست دادم. خزان اسم سازمه که داره گوشهی کمد خاک میخوره. بیصبرانه منتظرم به زندگیم نظم بدم و بهش برگردم.
فکر میکنم برای خیلی از شماها هم یادگیری یک جور تراپی باشه. برای من هست. اگر پستهام رو خونده باشید میدونید که دارم فرانسوی و ترکی یاد میگیرم. فکر میکنم این دو تا زبان دارن جور قرصهایی رو میکشن که فراموش میشن. همینقدر پررنگ. تازه، همیشه میتونم پروسهی یادگیری رو با سارا که خودش در حال یاد گرفتن رانندگیه تحلیل کنم. و خب، این واقعا لذتش رو بیشتر میکنه.
خلاصه که یک وقتهایی هم بد نیست از حال خوب و جیب پر بگم نه؟ (:
فکر میکنم راز غرق نشدن در این باشه که توی روزهای تاریک، یادت بمونه لحظههای روشن گذشته، به اندازهی لحظههای تیرهی زمان حال واقعی بودن. درست برخلاف چیزی که حالا از پشت غبار غم به نظر میرسن: محو، کمرنگ و شبیه به یک خیال دور.
بزرگترین انگیزهم برای غرق در تاریکی نشدن؟
آدمهایی که دوستشون دارم توی دنیایی زندگی کنن که به اندازهی یک نفر، کمتر غمگینه.
یک جایی توی مسیر آموختن زبان جدید هست، که کلمهها و قواعد سادهای که یاد گرفتی رو میچینی کنار هم، و برای اولین بار معنی جملهای که بهش برخوردی رو میفهمی. دیروز رسیدم به اونجا. درس راجعبه منفی کردن جملات بود که یک چراغ توی ذهنم روشن شد و آهنگی که بارها گوشش داده بودم رو زیر لب خوندم: Je n'ai pas peur de la route . یعنی من از جاده نمیترسم. به عنوان آدمی که بیشتر از هر وقتی توی زندگیش ترسیده، به فال نیک گرفتمش.
وقتی به زبون میارمش خندهدار به نظر میرسه؛ اما این روزها مدام انرژیم رو جمع میکنم؛ از روی تخت بلند میشم؛ موهام رو میبندم و هنوز قدمی برنداشتهم که اون انرژی دود میشه و میره هوا و من دوباره برمیگردم به تخت. هیچ ایدهای ندارم کی قراره بگذره و فکر میکنم تنهایی از پسش برنمیام؛ اما نه من میخوام باری روی دوش دیگران باشم و نه کسی میتونه هزار بار زمین خوردنِ روزانهی من رو تاب بیاره و بار هزار و یکم هم دستم رو بگیره.
میدونی، از این روندِ دونهدونه باز کردن گرهها خوشم میاد. اینکه با یک کلاف به هم پیچیده مواجه میشی و به جای پنیک زدن میری سراغ یکی از گرهها. و بعد یکی دیگه. فرانسوی برام این کلاف سردرگمه. مخلوطی از صداهای نامفهوم و قوانین ناآشنا که قراره صبوریم رو محک بزنن و من ازش خوشم میاد؛ چون شبیه تمرینی برای بزرگسال بودنه.
کلافهم، غمگینم و بیشتر از همه ترسیدهم؛ چون به نظر نمیاد که بخواد بگذره. برای همین مینویسمش. به امید روزی که برگردم بخونم و فکر کنم: ما را به سختجانی خود این گمان نبود.
استاد ذ. میگفت توی کلاس درس، اگر دانشآموزی درس نمیخواند، تکلیف نمینویسد، تقلب میکند، یا نظم کلاس را بر هم میزند، به عنوان معلم و گردانندهی کلاس، تقصیر تمامی اینها بر گردن شما و ناشی از ضعف کار شماست. امروز که به حرفهاش فکر میکردم، فارغ از میزان درستیشان، از ایدهی کلیِ مسئولیت همه چیز را بر عهده داشتن خوشم آمد. داشتم فکر میکردم تزریق کردن این ایده به زندگی روزمرهام میتواند منجر به استفاده از تمامی پتانسلیم در موقعیتهایی شود که به طور معمول میافتند توی گردابِ پیدا کردن مقصر و احساس قربانی شدن. شاید هم سوقم بدهد به سمت راهحلمحور بودن، که همیشه نقطهی ضعفم در زندگی بوده است. با اینحال، به کار گرفتن این ایده در زندگی را، به کسی پیشنهاد نمیکنم. چرا که همانقدر که ترکیبش با عملگرایی میتواند نتایج مثبتی داشته باشد، همراهیاش با انفعال، به خودسرزنشگریِ وحشتناکی ختم خواهد شد.
پیادهروی تمرین مواجهه با فکرهاییه که تا پیش از این، غل و زنجیر شده بودن.