244. ?Is it a blessing or a curse

دیروز صبح احساس کردم تمام چیزی که نیاز دارم اینه که به یک نفر بگم که چقدر می‌ترسم و بعدش جوری بغلم کنه که باور کنم فهمیده چی می‌گم. دارم سعی می‌کنم آخرین باری رو که عمیقا احساس کردم فهمیده می‌شم به یاد بیارم و هیچ چیزی دستم رو نمی‌گیره. صبر کن. آخرین بار بعد از بابا بود. ع. چند هزار کیلومتر اون‌ورتر، واقعیت رو از پشت کلمه‌های کم‌صداقتِ آدم‌ها بو کشیده بود و حالا توی صادقانه‌ترین ویدئوکال زندگیمون بودیم تا درباره‌ی غمی که فقط بین ما دو نفر مشترک بود حرف بزنیم. بعد بهش از یک نقطه‌ی خیلی تاریکِ وجودم گفتم که نمی‌دونم چه‌طور تونستم برای به زبون آوردنش، در لحظه، به اندازه‌ی کافی شجاع باشم. جوری که ذره‌ای به صداقتش شک نکردم بهم گفت که این اَزم آدم بدی نمی‌سازه. گفت همیشه تلاشی که برای انجام دادن کار درست می‌کنم شگفت‌زده‌ش کرده. الان که بهش برمی‌گردم، فکر می‌کنم که باری که ع. از روی شونه‌هام برداشت، یکی از دلایل سر پا موندن الانمه. نمی‌دونم چیزها، از چه زمانی شروع کردن به تا این حد پیچیده شدن و دیوارها، به این میزان بالا رفتن. یک بار که احساس استیصال زیادی داشتم، یاسین برام نوشت که هر وقت این‌طوری می‌شه، یادِ Is it better to speak or to die از CMBYN می‌افته و این سوال رو از خودش می‌پرسه و پاسخ درست همیشه حرف زدنه. بعد بهش زنگ زدم و نهایت تلاشم به این ختم شد که بدون هیچ توضیح خاصی گریه کنم. چند وقت بعد توی چشم‌های تراپیستم نگاه کردم و گفتم که دارم بهش دروغ می‌گم. موضوع این نیست که نخوام درستش کنم. فقط بین این دیوارها گیر افتادم و نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم.

 

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۲۶ اسفند ۰۲

    243. حتی اگر فرشته‌‌ات، اهریمن شد

    فکر می‌کنم 'ترس' از پرتکرارترین کلیدواژه‌‌ها بین نوشته‌های منه‌؛ با این‌حال هیچ زمانی رو یادم نیست که وقتی ازش حرف زده‌م، منظورم ترسیدن از خودم بوده باشه. چند شب پیش که اتوبوس بین برهوت می‌روند تا به تهران برسه، یک لحظه‌ی epiphanic داشتم. فهمیدم این اصرار عجیبی که برای حرکت کردن روی ریل‌هایی که حتی مال من نیستن دارم، از این‌جا میاد که می‌دونم چه پتانسیل عجیبی برای رها کردن چیزها دارم. انگار که بندِ یک تلنگر باشم فقط و از اینکه فرصتش رو فراهم کنم بترسم. به ن. گفته بودم می‌ترسم به زودی همه‌ی دردهایی که حس نکردم سرم آوار بشن. گفت شاید هم واقعا قوی هستی. اون شب گفتم شاید. امروز اگر بود، می‌گفتم شاید هم من واقعا به هیچ‌جا وصل نیستم.

     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۷ آذر ۰۲

    242. فرو ریختن خودِ آرمانی

    داشت بهم اصرار می‌کرد بازم تراپیستم رو ببینم و هر چی توی سرمه رو بهش بگم. گفتم الان نمی‌تونم. منتظرم یک تصمیم خوب بگیرم، یک قدم درست بردارم، تا علاوه بر تعریف کردن بی‌فکری‌هام، بتونم از چیزهای مثبت هم حرف بزنم. خندید و گفت تو شبیه این مامان‌هایی هستی که برای تمیز کردن خونه کارگر می‌گیرن، ولی قبلش خودشون خونه رو تمیز می‌کنن تا آبروداری کرده باشن. حرفش این‌قدر درست بود که نشد جلوی خنده‌م رو بگیرم.

     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲ آذر ۰۲

    241. Shit happens, life goes on

    قلبم بالاخره سنگین شد و گرچه این سنگینی همون چیزی بود که تصورش هم باعث وحشتم می‌شد؛ اما مطمئن نیستم که به جای بدی ختم بشه. فکر می‌کنم یک تونل وجود داره، که هیچ راهی نداری به جز اینکه از وسطش عبور کنی و حالا قراره همه‌ی انرژیم رو بذارم روی اینکه چطور به اون سمت برسم و خودم رو درگیر چراییِ وجود این تونل نکنم. باورت نمی‌شه چه‌قدر توی مراقبت کردن از خودم افتضاحم و حالا خوشحالم که راهی به جز یاد گرفتنش ندارم. می‌ترسم؟ زیاد. باورم می‌شه که «همگی زور می‌زنیم که هیچ‌کس دیوانه نشه»؛ ولی اینم می‌دونم که یه لحظه‌هایی قراره مثل سگ احساس تنهایی کنم. ناامیدم؟ واقعا نه. من شورِ امیدواری رو همیشه درآورده‌م و الان هم چیزی در این رابطه تغییر نکرده. پرهام گاهی به صحبت‌های قبل‌تر‌هامون گریز می‌زنه و می‌پرسه زندگی هنوز هم جالبه؟ و من جواب می‌دم، آره. و به مقدساتم قسم که آره. هنوز هم « از تماشای همه‌ی این پیچیدگی‌ها، زیر و رو شدن‌ها، درد کشیدن‌ها و زنده موندن‌ها شگفت‌زده می‌شم». قلبم بالاخره سنگین شد؛ ولی می‌دونم یک روزی از اون سمت تونل بیرون میام و آدم بهتری هستم.
     

    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۸ آبان ۰۲

    240. بابا

    آرومم بابا. این چند روز شونه‌های کلی آدم توی بغلم لرزیده و بغض کلی آدم اون‌ور خط ترکیده و می‌دونی اون‌قدری آدم‌ها رو بلد هستم که بدونم واقعی‌‌ان بابا. قبل‌تر که بهش فکر می‌کردم ته دلم خالی می‌شد بابا؛ ولی حالا یه جوری که نه خودم و نه تو ممکن بود به ذهنمون خطور کنه، آروم و سر پام بابا. قبول کن که انتظارش رو نداشتی ازم و امتیاز شگفت‌زده کردنت این بار مال منه. یه لحظه‌هایی هست که حسرت یک چیزهایی رو می‌خورم؛ اما زود ازش عبور می‌کنم چون زندگی همینه بابا. سعی می‌کنم به لحظه‌‌های خوبی که داشتیم فکر کنم. به آدم‌ها که می‌رسم می‌گم یک چیزی که از بابام یادت میاد رو بهم بگو. دخترعمه گفت وقتی یک چیز بامزه تعریف می‌کرد و می‌خندید اول می‌زد روی پاش و بعد روی پیشونی‌ش. این رو که گفت زدم زیر خنده چون تصویر دقیقش اومد جلوی چشم‌هام بابا. خوشحالم ازش پرسیدم چون حالا مدل خندیدنت توی ذهنم حفظ می‌شه.

    آدم‌ها که می‌‌رن درباره‌ی خوبی‌هاشون اغراق می‌شه، ولی درباره‌ی تو، هیچ‌کس نمی‌تونه میل بی‌اندازه‌ت به گرفتن دست آدم‌ها وسط گرفتاری رو انکار کنه؛ از بس که نقطه‌ی مشترک حرف‌های آدم‌های دور و نزدیک این بود بابا. خیلی کیف می‌کردم وقتی هرکس که بهم می‌رسید می‌گفت بابات خیلی کار راه‌انداز بود بابا. 

    همه چیز خوب پیش رفت بابا. می‌ترسیدم توی شلوغی‌ها فرصت خداحافظی رو ازمون بگیرن ولی این شانس رو بیش‌تر از یک بار پیدا کردیم بابا. هر چه‌قدر تونستم بهت گفتم که دوست دارم، که عاشقتم. تا تونستم بوسیدمت. می‌ترسیدم توی شلوغی‌ها فرصتِ برای آخرین بار یک خانواده بودن رو از دست بدیم ولی وقتی دستم رو گذاشتم روی دستت و دست مامان و عرفان هم نشست روی دست‌هامون، خیالم راحت شد بابا.

    می‌دونم که قراره لحظه‌هایی برسه که خیلی دلم برات تنگ می‌شه، اما این رو هم می‌دونم که زندگی ادامه داره بابا. اومدم بنویسم شور زندگی بهم برمی‌گرده؛ ولی دیدم این شور اصلا از من نرفته بابا. می‌خوام بدونی بابت اینکه این شانس رو داشتم که دخترت باشم خوشحالم. ولی قبول کن تو هم باید خوشحال باشی که این شانس رو داشتی که بابام باشی بابا. 

    توی لحظه‌های آخر که چیدن سنگ‌ها داشت بین جسم‌هامون یک فاصله‌ی همیشگی می‌انداخت، فکر کردم آخرین چیزی که بهت می‌گم چی باید باشه؟ دوست دارم؟ برای همه چیز ازت ممنونم؟ مواظب خودت باش؟ بعد از بین همه چیز، تصمیم گرفتم بگم سفرت به سلامت بابا. پس آره. سفرت به سلامت بابا.

     

     

  • نظرات [ ۱۷ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲۰ مهر ۰۲

    239. Yes, and I sin every single day

    یسنا می‌گفت تو خیلی خوب می‌تونی ذهنیاتت رو توصیف کنی؛ طوری که قشنگ قابل درک می‌شن. از وقتی هوا چرخیده و دیگه برای اینکه بدونیم توی پاییزیم نیازی به چک کردن تقویم نبوده، این ساعت‌های قبل از ظهر که می‌شه، یک چیزهایی میاد توی سرم که هی من رو می‌کشونه سمت کیبورد ولی تهش هیچی به هیچی. می‌رم از آدم‌ها می‌پرسم شما هم از اومدنِ پاییز خیلی خوش‌حالید؟ و وقتی می‌گن نه و تیرم برای شروع یک مکالمه‌ی دراماتیک به سنگ می‌خوره، رسما از درون کز می‌کنم توی خودم.
    نمی‌دونم تاثیر کمیته و یا کیفیت؛ ولی خاطرات و تصاویری که از گوشه و کنار تهران توی سرم ثبت شده‌ن و مربوط به این یک سالی می‌شن که این‌جا زندگی کرده‌م خیلی توی ذهنم روشن و شفافن و خیلی وقت‌ها که دارم اون بیرون راه می‌رم، جلوی چشم‌هام بازسازی می‌شن. از کنار پنجره‌های باز کافه گودو که رد می‌شم سارا و یاسین هنوز نشستن اون‌جا و قراره به زودی توی خیابون، سر اینکه یک نفر انگشت وسطش رو برای یکی دیگه بالا برده، دعوا بشه. توی عمارت رو به رو، با مبینا نشستیم توی حیاط و حتی اگر تابستون باشه، پسری که اون سمت وایساده، لباس پشمی تنشه و کلارینت زدنش، حالمون رو دو نمره جابه‌جا کرده. بالاتر از میدون ولیعصر، اگر حین رد شدن سرم رو بالا بگیرم و به آدم‌های توی رستوران نگاه کنم، هر ساعتی از روز که باشه شب می‌شه و چمران که قبل از بقیه متوجه رسیدنم شده، دست تکون می‌ده. هر بار هم که از شهریار رد می‌شم، تازه از سالن تئاتر زدیم بیرون، نمِ بارون شروع شده و بهروز داره نمایشی که خودش ما رو بهش دعوت کرده تخریب می‌کنه. داشتم فکر می‌کردم اگر تصاویر همیشه برام همین‌قدر زنده و واضح می‌موندن چه‌قدر خوب می‌شد. ولی خب، زمان قراره بگذره و لحظه‌هایی که حالا گذشته رو دفن کرده‌ن، خودشون هم زیر تصویرهای جدید دفن و محو می‌شن.

     

  • نظرات [ ۷ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۱۴ مهر ۰۲

    238. شب‌های روشن

    امشب با علی رفتیم میدون آزادی و اون‌قدر ترکیبِ شب، هوای اوایل پاییز، پیاده‌روی و ماه برام زیبا بود که باورت نمی‌شه. یک ویدئو ضبط کردم از برج و ماهِ بالای سرش و آدم‌‌هایی که اون پایین دارن قدم می‌زنن و از وقتی که رسیده‌م خونه مدام دارم تماشاش می‌کنم. از اون تصویرهاییه که می‌دونم روزی که این‌جا نباشم با دیدنش قلبم می‌گیره. چند روز پیش به پرهام گفتم دچار ملال نیستم، دچار کفایتم. الان دارم فکر می‌کنم کفایت برای من نتیجه‌ی تعدد و تنوع تجربه‌ها نبوده؛ نتیجه‌ی عمقشونه. این‌قدر همه چیز رو عمیق حس می‌کنم که گاهی می‌ترسم. گاهی هم بابت نامتناسب بودنِ چیزهایی که درون و بیرونم هستن عذاب می‌کشم. با همه‌ی این‌ها هنوز هم زندگی به نظرم شگفت‌انگیز میاد؛ حتی با اینکه می‌دونم احتمالا فردا دوباره سقوط می‌کنم. 

     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۹ مهر ۰۲

    237. تماشای زندگی از بالا

    یک خاطره‌ای این روزها مدام میاد توی ذهنم. نشستم توی کلاس سه‌تار و موقع درس پس دادن، هنوز هفت هشت تا  نُت جلو نرفته، می‌زنم زیر گریه. استادم دست و پاش رو گم کرده ولی اون‌قدری من رو می‌شناسه که بدونه قرار نیست حرف بزنم. تهش می‌گم از اون وقت‌هاست که بعدها در وصفش می‌گی ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود. حالا کلی سال گذشته و «بعدها» رسیده و هر دفعه یادآوریش ته دلم رو گرم می‌کنه. هر چند، دلم برای وقت‌هایی که هنوز یاد نگرفته بودیم به هر حال تهش زنده می‌مونیم هم تنگ شده.

     

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۷ مهر ۰۲

    236.

    قرار بود با آناناسی کنار تختم مواجه بشم که کسی خبر نداره از کجا اومده ولی قراره داستانش تا سال‌های سال بازگو بشه؛ اما در نهایت با یک تتوی پروانه روی کمرم بیدار شدم. 

     

    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲۳ شهریور ۰۲

    235. I'll do all the paddling. You just hang on

     

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۱۵ شهریور ۰۲
    آرشیو مطالب