۱۸ مطلب در مرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

267. بی‌حسرت

جزئیات مکالمه‌ای که مرداد پارسال توی یک پیاده‌روی شبانه با ن. داشتیم دیگه از خاطرم رفته اما این رو یادمه که جوری وسط سیاهی گیر افتاده بود که فکر کردم تنها کاری که اون لحظه می‌تونم بکنم اینه که مطمئن بشم بعدها قرار نیست یادش بره از کجا رد شده، واسه‌ی همین عنوان پست پیاده‌روی‌مون رو گذاشتم «کپسول زمان»، که یک روزی که زندگی به اندازه‌ی اون روز مسئله‌ی بدون جوابی به نظر نمی‌رسید، از توی خاک بیرونش بکشیم و اون چیزی که لازمه روز از گذشته برداریم برای آینده و بعد ازش عبور کنیم. یک سال گذشته، و سیبی که بالا انداخته بود این‌قدر چرخ خورده که حد نداره، ولی چند روز پیش که ازش پرسیدم اوضاعش چطوره جواب داد انگار می‌تونه دنیا رو جابجا کنه و حس می‌کنه همه چیز درست می‌شه. این بار حتی دیگه لازم ندیدم بهش یادآوری کنم که نباید زیادی روی احساسی که داره حساب باز کنه. داشتم به این فکر می‌کردم که میلی که به کمک به آدم‌ها دارم فقط یک قسمتی‌ش از به یاد آوردن خودم موقع تماشای اون‌ها میاد. بخش دیگه‌ش برمی‌گرده به اینکه من واقعا عاشق تماشای آدم‌هام وقتی که دارن از توی تونل رد می‌شن. چه وقتی که سرعت می‌گیرن، و چه وقتی که اون وسط جوری روی زمین می‌افتن که انگار دیگه قرار نیست بلند بشن. واسه‌ی همین، هم امروز می‌تونم از اینکه فکر می‌کنه زندگی دیگه مسئله‌ی لاینحلی نیست خوشحال بشم، و هم پاییز پارسال وقتی که از جلسات تراپی برمی‌گشت و موقع نشستن توی ماشین با ناامیدی تمام می‌گفت فایده‌ای نداره، آروم می‌موندم و کلافه نمی‌شدم.

مدام در حال ثبت کردن‌ام چون روی Roller coasterام و هر اوج و فرودی اون‌قدر واقعی به نظر می‌رسه که انگار تمام چیزی که تا حالا وجود داشته همون یک حالت بوده و نیاز دارم به خودم ثابت کنم که نه. انگار دچار توهم بینایی بشی و بخوای به خودت بقبولونی که نمی‌تونی به چشم‌هات اعتماد کنی. انکار نمی‌کنم که دارم رنج می‌کشم و قصد سانتی‌مانتال کردنش رو هم ندارم ولی بابت اینکه همچنان می‌تونم آدم لذت بردن از مسیر باشم خوشحالم و فکر می‌کنم تهش همینه که نجاتم می‌ده. چند روز پیش که داشتیم می‌رفتیم سفر موقع تماشای آسمون از پشت شیشه‌ی ماشین فکر کردم که اگر همین الان بمیرم هم حسرتی ندارم؛ حتی با علم به اینکه هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است. روز بعدش که ورق چرخیده بود، از خودم پرسیدم حالا چی؟ و جواب همون بود که آره، بازم حسرتی ندارم. در اینکه هم‌زمان که آماده‌ی تجربه‌ی هر چه بیش‌تر زندگی‌ام، حس می‌کنم سهمم رو هم ازش برداشته‌م یه آرامشی هست که می‌تونم به خودم اجازه بدم بهش تکیه کنم.

امروز داشتم فکر می‌کردم شاید این که شاهدی برای زندگیت وجود نداشته باشه به خودی خود اون‌قدرها غم‌انگیز نیست. الهه یک نقل قولی از نیکول لیونز کنار وبلاگش نوشته که هر بار که می‌خونمش تا عمق قلبم می‌ره. «امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: من عاشق او می‌شدم». آره. فکر می‌کنم درنهایت خیلی اشکالی نداره اگر کسی شاهد زندگیت نباشه ولی اینکه هیچ وقت کسی روحت رو از جایی برنداره و فکر نکنه که عاشقت می‌شده، فکر واقعا غم‌انگیزیه.

بابت اینکه فرانسوی رو دوباره به زندگیم برگردوندم حسابی ممنون خودمم. کاملا شبیه به یک پناهگاه امنه برای وقت‌هایی که نمی‌دونم باید به چی چنگ بزنم تا نیفتم. چند روز پیش وسط جنگل بودیم و داشتیم سعی می‌کردیم راه دریا رو پیدا کنیم و خستگی و کلافگی داشت شدت می‌گرفت که سر و کله‌ی یک نفر از بین درخت‌ها پیدا شد. رفتم جلو که ازش بپرسم راهی که ازش میاد به ساحل می‌رسه یا نه و وقتی در جواب سلامم گفت Bonjour کلافگی از یادم رفت. این هفته مرور A1 رو تموم می‌کنیم و بابتش خیلی خوشحالم. تا دو ماه پیش هیچ ایده‌ای نداشتم که این تابستون قراره فرانسوی بخونم و ببین حالا چطور دارم جلو می‌رم. به نظرم این‌جا نوشتن دیگه بسه. می‌رم وسایلم رو بردارم برم توی هوای آزاد و خودم رو غرق در یادگیری کنم.
 

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۳۱ مرداد ۰۳

    266. رقصیدیم، تو این جهانِ تنگ‌بنا‌شده

    نمی‌دونید که چقدر بابت کافی نبودن کلمات احساس ناتوانی و عجز می‌کنم. گاهی وقت‌ها آدم‌هایی رو می‌بینم که جوری از زندگی حرف می‌زنن که انگار احساسی که تجربه‌ش می‌کنن شبیه به احساس منه و همون‌قدر عمیقه، و می‌دونم هم که اصلا بعید نیست که این‌طور باشه، مسئله اما اینه که این همیشه در حد حدس و گمان باقی می‌مونه و هیچ وقت قرار نیست واقعا بفهمم. می‌تونم بیش‌ترین تلاشم رو بکنم ولی هیچ وقت نمی‌تونم مطمئن بشم و اینه که آزارم می‌ده. اینکه غم رو پیش خودم نگه دارم اون‌قدرها سخت نیست. حتی اصراری هم ندارم برای اینکه بتونم توضیحش بدم، هر چقدر هم که عمیق باشه؛ ولی احساس زنده بودن یک جور دیگه‌ست. هر لحظه‌ای که توی خودت نگهش می‌داری خسرانه. امروز داشتم فکر می‌کردم شاید این‌جوری می‌شه که آدم‌ها به سرشون می‌زنه و ادعای پیامبری می‌کنن. تمام راه برگشت، رقصِ سورنا رو گوش دادم و بیرون رو تماشا کردم. شیشه‌ی ماشین بارون‌خورده بود و فضای پشتش طوسی رنگ بود. یک ویدئو از چیزی که جلوی چشم‌هام بود گرفتم که طولش مساوی با آهنگی باشه که توی گوشم بود. خواستم بعدا کنار هم بذارمشون تا شاید حداقل خودم یادم نره که چه احساسی داشتم و می‌دونستم که یادم می‌ره و فکر کردم که حیف. الان که دارم می‌نویسم اما فکر می‌کنم شاید هم بهتره که آدم یادش بره؛ وگرنه هیچ بعید نیست که عقلش رو از دست بده. امروز اورانگوتان‌ها رو دیدم. اگر بخوام ربطش رو به چیزی که تا الان نوشتم توضیح بدم فکر می‌کنید عقلم رو از دست داده‌م. بنابراین بذار به همین دو تا جمله کفایت کنم و از همه‌ی کلمه‌هایی که اگر این‌قدر بی‌مصرف نبودن می‌تونستن ارتباط معنی‌دارشون رو توضیح بدن عبور کنم. امروز اورانگوتان‌ها رو دیدم. امروز احساس زنده بودن می‌کردم.
     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۲۷ مرداد ۰۳

    265. پرداختن به ریشه‌ها در آرامش نسبی روز جمعه

    چیز مهمی که جدیدا فهمیده‌م اینه که وقت‌هایی که حالم بده به شدت پتانسیل این رو دارم که شیرجه بزنم سمت راه‌حل. منظورم اینه که ترسِ از فرو رفتن این‌قدر شدت می‌گیره که نمی‌خوام هیچ زمانی رو بذارم برای اینکه بفهمم دقیقا چه چیزی باعث شده توی این حال باشم، تحلیلش کنم، و عمیق بشم توش. فقط می‌خوام هر چه سریع‌تر از اون وضعیت خارج بشم و این باعث می‌شه که راه‌حل‌های موقت و سطحی برام راضی‌کننده باشن. داشتم فکر می‌کردم پس برای همینه که با اینکه تواناییم توی هندل کردن شرایط روانی نامطلوب یک چیزی نزدیک به محشر محسوب می‌شه، بیش‌تر وقت‌ها واقعا خوشحال نیستم. واضحه که وقتی مسائل رو از ریشه حل نمی‌کنم، نباید بابت اینکه توی یک لوپ می‌افتم و دوباره و دوباره گرفتارشون می‌شم تعجب کنم. دارم سعی می‌کنم به نشونه‌ها بیش‌تر توجه کنم و ربطشون رو به حال بدم بفهمم و این از اون جهت مهمه که خیلی وقت‌ها چیزهایی که واقعا نامربوط به نظر می‌رسن بهترین سرنخ‌هان. چند روز پیش یک جایی وسط گشت و گذارمون به خودم اومدم و دیدم دست‌هام رو مشت کرده‌م و بدون اینکه اتفاق ویژه‌ای افتاده باشه اضطراب تمام وجودم رو گرفته. یه کم که فکر کردم یک سری ایده‌ی اولیه پیدا کردم که می‌تونست معنادار باشه واقعا. روزهای بعدی دنباله‌ی همون ایده رو گرفتم و دیدم تهش می‌رسه به یک مسئله‌ای که این‌قدر برام حل‌نشده و آزاردهنده‌ست که معمولا توی خلوت خودم هم نمی‌تونم بلند بلند ازش حرف بزنم.
    یک مسئله‌ی دیگه‌ای که واقعا بدیهی به نظر می‌رسه ولی باز هم جدیدا توجهم بهش جلب شده، اینه که بیش‌تر وقت‌هایی که انجام دادن یک کاری برام سخته دلیلش اینه که نمی‌تونم به شکل دقیق و شفاف متوجه بشم که انجام دادن اون کار چطور و طی چه فرایندی قراره بهم کمک کنه و چرا اهمیت داره و انجام دادنش از انجام ندادنش بهتره. منظورم درک اهمیتش به صورت عمقی و به شکلیه که قشنگ درونت هضم می‌شه. توی این موارد هم من معمولا از سمت اشتباه داستان وارد می‌شم و به جای اینکه اون بخش رو برای خودم شفاف‌سازی کنم، سعی می‌کنم دنبال روش‌هایی بگردم که بتونم باهاشون خودم رو مجبور کنم و خب این در بلندمدت خیلی کار انرژی‌برتریه. این چند روز داشتم به چند تا مثال ریز و درشت فکر می‌کردم که که قبل‌ترها برای انجامشون باید انرژی زیادی مصرف می‌کردم و الان که تونستم درک کنم انجامشون دقیقا چه فایده‌ای داره و چطوری بهم نفع می‌رسونه، انجام دادنشون ده برابر برام راحت‌تر شده.
    چند وقت قبل گفتم که این روزها این جا نوشتنم تمرینیه برای اهمیت ندادن به اون چیزی که شما در موردم فکر می‌کنید. توی این مدت یک وقت‌هایی بوده که حسابی توش موفق بوده‌م و خیلی راحت نوشته‌م و یک وقت‌هایی هم بوده که واقعا سخت بوده که از اون سمت ماجرا خودم رو تماشا و در نتیجه سانسور نکنم ولی سعی‌م رو کرده‌م. به صورت منطقی می‌دونم که در درجه‌ی اول آدم‌ها معمولا اصلا به ما فکر نمی‌کنن که در درجه‌ی بعدی ما تصمیم بگیریم بهش اهمیت بدیم یا نه. ولی خب این رو هم می‌دونم که وقتی چیزی رو به صورت منطقی می‌دونیم لزوما به این معنا نیست که در مقابل اثری که رومون می‌ذاره کامل ایمن هستیم و واسه‌ی همین دوست دارم که به تمرین کردنش ادامه بدم.

     

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۲۶ مرداد ۰۳

    264. مارمولک‌ها، تصاویر و بار هستی

    همدان، نزدیک‌ترین چیز به مفهوم دوست محسوب می‌شه که توی این شهر دارم و واقعیت اینه که این نزدیک‌ترین، در واقع به قدری دور هست که تمام دیدارهامون اتفاقی‌ باشن. دیروز که در پایان یکی از همین دیدارهای اتفاقی که از قضا شامل مکالمه‌ی چندانی هم نبود و بیش‌ترش به مشغول بودن به کارهای شخصی گذشته بود وسایلم رو جمع کردم تا برم خونه، در جواب سوالِ «داری می‌ری؟» بهش گفتم: آره، باید قبل از اینکه سر و کله‌ی مارمولک‌ها پیدا بشه برم خونه. بعد برای چند لحظه ذهنم روی جمله‌ای که گفته بودم قفل شد. باید قبل از اینکه سر و کله‌ی مارمولک‌ها پیدا بشه برم خونه. باید قبل از اینکه سر و کله‌ی مارمولک‌ها پیدا بشه برم خونه. بعدتر توی راه به این فکر کردم که چرا موقعی که این حرف رو زدم احساس کردم که بار زندگی به سنگینی قبل نیست؟ و فکر کردم که این مربوط به اتفاقیه که چند روز قبل افتاده بود. وقتی که وسط صحبت کردن درباره‌ی دیدنی‌های این منطقه، چشمم به مارمولکی افتاده بود که از زیر صندلیم رد شده بود و با وحشت بلند شده بودم و روی صندلی ایستاده بودم و بعد هم تا آخر مکالمه رو در اضطراب گذرونده بودم. داشتم فکر می‌کردم جمله‌ای که به همدان گفتم، براش معنایی بیش‌تر از مجموع کلماتش داشت و یک تصویر در ذهنش ایجاد می‌کرد که گرچه اون‌قدرها بااهمیت نبود، اما وجود داشت. جمله‌ای بود که گفتنش به هر آدم رندوم دیگه‌ای  شبیه به ارسال یک پیام از یک فرستنده بود بدون اینکه هیچ گیرنده‌ای وجود داشته باشه. انگار که جسمی رو توی فضا رها کنی و تا ابد اون‌جا سرگردون بمونه. انگار که بعد از مدت‌ها یک تصویر از من وجود داشت که به کلماتم معنی می‌داد و این باعث می‌شد بار زندگی برای چند لحظه سبک‌تر باشه. عجیب نیست که تا حالا توجه نکرده بودم این موضوع چطور می‌تونه توی Sane موندنم دخیل باشه، چون همیشه با آدم‌هایی محاصره شده بودم که از من یک سری تصویر داشتن که گرچه معمولا شبیه به همین مورد، تصویرهای کم‌اهمیتی بوده‌ن، ولی در مجموع اون‌قدر پرتعداد بوده‌ن که هیچ وقت نفهمیده‌ بودم بود و نبودشون چقدر می‌تونسته متفاوت باشه.
     

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲۵ مرداد ۰۳

    263. صداهای ذهنی

    داشتم به هفت هشت سال پیشِ خودم فکر می‌کردم و یادم اومد که من کاملا آدمی بودم که انگیزه‌ی انجام کارهام رو از حضور آدم‌های دیگه می‌گرفتم. دوست داشتم یکی رو پیدا کنم که با هم باشگاه بریم، یکی دیگه رو برای اینکه هر شب تیک کتاب خوندنمون رو برای هم بفرستیم، نفر بعدی رو برای اینکه با هم چالش ترک سوشال میدیا بذاریم و هر چیزی از این دست. تجربه اما نشون داد که این فعالیت‌ها خیلی زود توی تبدیل شدن به روتین شکست می‌خورن، چون به محض اینکه یکی از طرفین به هر دلیلی نمی‌تونه پایبند بمونه به برنامه‌ای که ریخته شده، انگیزه‌ی نفر دوم هم که صرفا به یک عامل بیرونی گره خورده بوده از بین می‌ره و باعث می‌شه اون هم رها کنه. و خب حداقل برای من، هیچ وقت آدمی پیدا نمی‌شد که بتونه مدت طولانی‌ای به برنامه‌ی مشترکی که داشتیم متعهد بمونه. به خاطر همین از یک جایی به بعد، با اینکه هر بار که ایده‌ی انجام یک کار جدید به سرم می‌زد، میل شدیدی احساس می‌کردم که اون رو به یک پروژه‌ی دو یا چند نفره تبدیل کنم، سعی می‌کردم این میل رو در نطفه خفه کنم و به جاش به این فکر کنم که در شرایطی که فقط خودم هستم و خودم، چه عواملی می‌تونن تاثیر بذارن روی اینکه من به برنامه‌ای که دارم متعهد بمونم. الان تا حد خیلی خوبی از اون چیزی که اون سال‌ها بودم فاصله گرفته‌م و ازش راضی‌ام ولی همچنان به این فکر می‌کنم که چطور می‌شه به شکل مناسبی از انگیزه‌ای که حضور دیگران بهت می‌ده، نه به عنوان انگیزه‌ی اولیه، که به عنوان نیروی کمکی‌ای که بودنش خوبه و نبودنش فلج‌کننده نیست، استفاده کرد. من دو تا قانون نسبتا ساده دارم برای اینکه به خودم اجازه بدم کارهایی که می‌خوام بکنم رو به نحوی تبدیل کنم به پروژه‌ی مشترکی با آدم و یا آدم‌های دیگه. اولیش حالتیه که انرژی روانیم به قدری پایینه که نمی‌تونم به تنهایی از پس خودم بربیام. این وقت‌ها به خودم اجازه می‌دم که حتی خوردن وعده‌های غذاییم رو هم به حضور دیگران گره بزنم و تا وقتی که از وضعیت بحرانی فاصله بگیرم باهاش مشکلی ندارم. دومین حالت وقتیه که با توجه فعالیتی که قراره انجام بدم و هدف کلی‌ای که براش دارم، بازه‌ای که برای اون فعالیت مشترک تعریف می‌کنم خیلی کوتاه محسوب می‌شه. مثال واقعیش اینه که در حال حاضر من دوست دارم دویدن به بخش ثابتی از زندگیم تبدیل بشه ولی حدود ده روز گذشته رو به دلایل مختلف ازش فاصله گرفته‌م. الان انرژی روانیم در حدی هست که به تنهایی هم بتونم دوباره بهش برگردم، ولی کاملا هم از یک چالش سه الی چهار روزه (و نه بیش‌تر) که با آدم‌های دیگه تعریف شده باشه استقبال می‌کنم چون می‌دونم می‌تونه برگشتنم به ریل رو تسریع کنه بدون اینکه ادامه دادنم رو به حضورشون وابسته کنه.
    چیزهایی که تا الان نوشتم بیش‌تر مقدمه‌ای بود برای چیزی که این چند روز داشتم بهش فکر می‌کردم. توی یکی از پست‌های قبلیم به خانواده‌ی فرانسوی‌ای اشاره کرده بودم که برای اینکه باهاشون حرف بزنم و از چیزهایی که تا الان یاد گرفته‌م استفاده کنم خیلی مردد بودم ولی در نهایت جرئتم رو جمع کردم و انجامش دادم. پرهام پای این پست برام نوشته که وقتی توی همچین دوراهی‌هایی قرار می‌گیره با خودش می‌گه اگر کلمنتاین بود انجامش می‌داد و تشویق می‌شه که اون کار رو بکنه. برام خیلی جالب بود چون من هم موقعی تردیدم رو کنار گذاشته بودم و جلو رفته بودم که یک صدایی توی سرم گفته بود اگر چم بود انجامش می‌داد و این تشویقم کرده بود. بعد فکر کردم که این ایده‌آل‌ترین حالتِ انگیزه گرفتن از دیگران برای انجام کارهاست چون هیچ وابستگی‌ای به حضورشون نداره و داشتم فکر می‌کردم که دقیقا چه چیزی باعث می‌شه که بعضی آدم‌ها به صدای توی سر ما تبدیل می‌شن و بدون اینکه به صورت خودآگاه تصمیم بگیریم بهشون فکر کنیم روی تصمیم‌هامون تاثیر می‌گذارن و بعضی‌های دیگه حتی اگر توی اون ویژگی واقعا بهتر باشن، یادآوری‌شون برای ما محرک نیست؟ دارم فکر می‌کنم که آیا ما می‌تونیم خودمون هم نقش فعالی داشته باشیم توی اینکه آدم‌ها رو به صداهای ذهنی‌مون تبدیل کنیم و یا اینکه این صرفا به چیزی مربوط می‌شه که در اون آدم‌ها وجود داره و کاملا خارج از کنترل ماست؟
     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۲۴ مرداد ۰۳

    262. کپسول زمان

    صبح که بیدار شدم بارون می‌اومد و آسمون جوری سفید بود که برای یک لحظه شک کردم نکنه این‌ها دونه‌های برف باشن. تصویری که می‌دیدم خیلی آرامش‌بخش بود. نمی‌دونم. شاید هم آرامش‌بخش نبود اما احساس متفاوتی داشت که آدم رو به اومدن روزهای خوب امیدوار می‌کرد. چطوری؟ نمی‌دونم. خدا می‌دونه که هر روز چند بار می‌افتم و بلند می‌شم و این واقعا خسته‌م کرده اما در نهایت با خودم فکر می‌کنم که به افتادن و دیگه بلند نشدن ترجیحش می‌دم. چند روز پیش توی گالریم یک مجموعه ویدئو پیدا کردم که اوایل خرداد از خودم گرفته بودم و وجودشون رو فراموش کرده بودم. میخکوب تماشاشون کردم. شبیه به تماشای مستندی بود از مبارزه‌ی عریان و بدون سانسور یک آدم با افسردگی. صبح بیدار می‌شدم و رو به دوربین موبایل با خودم حرف می‌زدم. توضیح می‌دادم که گرچه خیلی سخت به نظر می‌رسه اما نیاز دارم که از تخت بیرون بیام. پاز، آنپاز. توضیح می‌دادم که این کار رو انجام ‌داده‌م و قدم بعدی اینه که صورتم رو بشورم و آب جوش درست کنم. پاز، آنپاز. بغض کرده‌م و می‌گم که واقعا می‌خوام برگردم توی تخت و می‌دونم که نباید این کار رو انجام بدم. پاز، آنپاز. به این فکر می‌کنم که بدون اینکه بار هیچ قدم بعدی‌ای رو روی دوش خودم بذارم فقط و فقط بلند بشم و لپ‌تاپ رو روشن کنم. پاز، آنپاز. توضیح می‌دم که لپ‌تاپ رو روشن کرده‌م. پاز، آنپاز. پاز، آنپاز. پاز، آنپاز. شب شده و رو به دوربین به پهنای صورتم اشک می‌ریزم و تعریف می‌کنم که دیگه تنهایی از پسش برنیومده‌م و از م. خواسته‌م که بیاد اون‌جا و بدون اینکه نیاز باشه کاری بکنه فقط تا صبح پیشم بمونه. پاز.

    گاهی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم بعد این همه سال دست و پا زدن چطور می‌تونم این‌قدر امیدوار باشم. جوابی که براش دارم اینه که یک بار از نقطه‌ای که فکر نمی‌کردم ازش برگردم برگشته‌م. واسه‌ی همین مادامی که دوباره توی نقطه‌ای قرار نگیرم که علاوه بر سخت بودنش، راهی برای عبور ازش نمی‌بینم، جلو می‌رم. الان زندگی فقط سخته ولی می‌تونم مسیرهای مختلفی رو متصور بشم که من در حال حاضر توان قدم گذاشتن توشون رو ندارم. اون موقع اما همش سیاهی بود. هیچ مسیری وجود نداشت. چه متناسب با توان من و چه بی‌تناسب باهاش.

    داشتم بهش می‌گفتم نمی‌خوام دراماتیک باشم. نمی‌خوام نابالغ باشم. نمی‌خوام تکانشی باشم. فقط می‌خوام کار درست رو انجام بدم. و خب دارم واقعا سعی‌م رو می‌کنم. حتی حالا که می‌دونم قوی‌تر از هر وقتی توی زندگیم هستم، دارم به خودم اجازه‌ی ضعیف بودن می‌دم چون نباید یادم بره که زندگی شبیه به فیلم‌ها نیست و ما هم ابرقهرمان‌های این فیلم نیستیم. دیروز بی‌مقدمه به ع. گفتم بغلم کنه و بعدش گریه کردم. نه چون نمی‌تونستم تنهایی از پسش بربیام، چون می‌دونستم انرژیم رو برای جاهای مهم‌تری نیاز دارم و تصمیمم برای گریه کردن رو در کمال صحت عقل گرفته بودم. واقعا می‌خوام که کار درست رو انجام بدم و سخت‌ترین بخشش اینه که بفهمم کار درست در شرایطی که من دارم چیه. کار درست امروز می‌تونه یک چیز باشه و فردا یک چیز دیگه. اینکه باید مدام حواسم باشه و بر اساس موقعیتی که توش هستم دوباره از نو محاسباتم رو انجام بدم واقعا راحت نیست و انرژی می‌بره اما حدس می‌زنم که کمی که جلوتر برم خیلی راحت‌تر و intuitiveتر می‌شه.

    می‌دونی، احساس می‌کنم تکه‌های چندین پازل مختلف رو با هم قاطی کرده‌‌ن و من تمام مدت داشته‌م تکه‌هایی که مربوط به پازل خودم بوده رو جدا می‌کرد‌ه‌م. زمان زیادی رفته و عملا چیزی نساخته‌م. هیچ تصویرِ حتی ناقصی رو به روم نیست. فقط هزار تا تکه‌ی پازل توی دستمه که از بین یک عالمه تکه‌ی دیگه جداشون کرده‌م. آدم‌ها هم مدام رد می‌شن و می‌خوان چیزی که ساخته‌م رو ببینن. گاهی احساس می‌کنم نیاز دارم بهشون توضیح بدم که دارم چه کار می‌کنم و این کلافه‌م می‌کنه چون در نهایت بقیه اهمیتی نمی‌دن و فقط دوست دارن تصویر نهایی رو ببینن.
     

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۲۱ مرداد ۰۳

    261.

    بعضی وقت‌ها احساسی که نسبت به بعضی از لحظات زندگی دارم اون‌قدر عمیق می‌شه که حس می‌کنم اگر کمی جلوتر برم، ممکنه بدنم به رعشه بیفته و فرو بپاشه. این رو به عنوان یک چیز مثبت نمی‌نویسم. موقع نوشتنش حتی یاد یک قسمتی از Normal People افتادم که توش کانل داره از مرین می‌پرسه چرا تمام مدتی که با هم بودن بعضی چیزها رو بهش نگفته و مرین جواب می‌ده: I don't know. I suppose I didn't want you to think I was damaged or something. می‌‌دونم احساس ناامیدیِ بعد از حرف زدن چه شکلیه؛ ولی این رو هم می‌دونم خیلی وقت‌ها ارزشش رو داره چون هیچ بعید نیست که آدم حرف زدن رو یادش بره. منظورم اینه که واقعا یادش بره. و خب اگر از من بپرسی می‌گم فرقی نداره که دلت می‌خواد با آدم‌ها حرف بزنی یا نه. در هر صورت نباید بذاری حرف زدن یادت بره.

     

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۱۹ مرداد ۰۳

    260. خورشید و فرصت محدود تجربه‌ی طعم‌ها

    غروب‌های این‌جا رو جور دیگه‌ای دوست دارم. خورشید بزرگ‌تر به نظر می‌رسه و رنگ نارنجی‌ش به قدری زیباست که دلت نمیاد چشم ازش برداری. سعی می‌کنم هر روز عصر هر جایی که باشم، حوالی ساعت هفت خودم رو برسونم به طبقه‌ی هفدهم، جایی که احتمالا مناسب‌ترین مکان توی این ساختمون برای تماشا کردن غروبه. اگر خوش‌شانس باشم و یکی از دو تا صندلی‌ای که نشستن روشون باعث نمی‌شه درختی که اون‌جا کاشته شده بین تو و خورشید قرار بگیره، خالی باشن، می‌تونم مطمئن باشم قراره یکی دو ساعتی رو در آرامش دلچسبی بگذرونم. دیروز بابت صندلی خوش‌شانس بودم؛ اما روز جنگ با هورمون‌ها بود و به اندازه‌ی کافی حوصله و انرژی نداشتم، این شد که وقتی همدان، پسر یمنی‌ای که چند روز قبلش با هم حرف زده بودیم، از اون سمت محوطه برام دست تکون داد، هم‌زمان که بهش لبخند زدم و دستم رو براش تکون دادم توی دلم آرزو کردم کاش جایی که هست بمونه و تصمیم به سوشالایز کردن نگیره. بعد هم حواسم رو جمع کردم که دیگه تماس چشمی‌ای باهاش برقرار نکنم و توی فکرهای خودم غرق شدم. نمی‌دونم چقدر گذشت. احتمالا کم‌تر از نیم ساعت بعد بود که بالای سرم وایساد و احوال‌پرسی کرد. شبیه کسایی که قراره به زودی برن نبود. تصمیم گرفتم به جای اینکه بابت به هم زدن تنهایی‌ای که بهش نیاز داشتم، و اون ازش خبر نداشت، ازش عصبانی باشم، ادامه‌ی فکرهام رو در حضور اون پی بگیرم. این شد که بی‌مقدمه بهش گفتم: «فکر کن توی اتاقی هستی که پره از غذاهایی با طعم‌های جدید و مختلف و تو هر چقدر که از غذاهای مختلف امتحان بکنی احساس سیری بهت دست نمی‌ده. یک شبانه‌روز هم فرصت داری توی این اتاق بمونی. اگر ششمین غذایی که امتحانش می‌کنی مزه‌ی بهشت بده، با باقی روزت چه کار می‌کنی؟ تجربه‌ی دوباره و دوباره‌ی اون طعم بهشتی؟ یا امتحان کردن باقی غذاها؟». بهم گفت به تجربه کردن غذاهای جدید ادامه می‌ده. پرسیدم اگر فرصتش تموم بشه و هیچ غذایی رو پیدا نکرده باشه که به اندازه‌ی اون یکی خوشمزه باشه، پشیمون نمی‌شه؟ با اطمینان گفت نه و توضیح داد که به نظرش این به تایپ شخصیتی آدم‌ها بستگی داره. به این‌جای مکالمه که رسیدیم فکر کردم که تمام مدت توی ذهنم دنبال پیدا کردنِ درست و غلط بوده‌م و احتمال این که اصلا درست و غلطی وجود نداشته باشه رو کنار گذاشته‌م. ازم پرسید تو توی این موقعیت چه کار می‌کنی؟ گفتم هر دو تا غذای جدیدی که امتحان کنم یک بار برمی‌گردم به اون غذایی که مزه‌ی بهشت می‌داد، هر چند که هنوز از الگویی که باید ازش پیروی کنم مطمئن نیستم.
    نمی‌دونم خورشید وسط مکالمه با همدان پایین رفته بود و یا وقتی که مشغول فکر کردن بودم. ولی خب در هر صورت، غروبِ دیروز رو از دست دادم.
     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۱۸ مرداد ۰۳

    259. حتی به غلط

    یک توانایی خیلی خوبی که توی این چند سال اخیر در خودم پرورش داده‌م و تا حد خیلی خوبی درونیش کرده‌م، توجه کردن به قدم‌ها و پیشرفت‌های کوچیک و جشن گرفتنشونه. دیروز با مامان رفته بودیم استخر تا اون چیزی که از شنا کردن بلده رو به من یاد بده و یک جایی بود که توجه کردم دیدم هر چند دقیقه یک بار، یا توی سرم و یا با صدای بلند یک همچین عبارتی رو تکرار می‌کنم: «خب! تا این‌ لحظه یاد گرفتیم که چطور فلان کارها رو انجام بدیم!» و هر بار به جای فلان کارها یک لیست جدید از ریزمهارت‌هایی که توشون بهتر شده بودم رو می‌ذاشتم. وقتی یادم میاد که قبل‌ترها هر بار که یک مسیر جدید رو شروع می‌کردم، چقدر بابت چشم برنداشتن از قله و محاسبه‌ی لحظه به لحظه‌ی مسافت باقی‌مونده، انرژی هدر می‌دادم، اضطراب تحمل می‌کردم و قاعدتا لذتی هم از مسیر نمی‌بردم، از خودم خیلی ممنون می‌شم.

    دیروز غروب در حال چرخ زدن توی یک معبدی که برای خدای دریا ساخته شده بود، چشمم افتاد به یک دختربچه‌ای که همین‌طور که داشت پایین رو تماشا می‌کرد با خودش حرف می‌زد. اولین چیزی که به گوشم آشنا اومد Les animaux بود و فهمیدم داره به مجسمه‌ی حیوون‌هایی که قبل بالا اومدن دیده بودیمشون نگاه می‌کنه. خیلی دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم ولی تا به خودم بیام و جرئتم رو جمع بکنم رفت پیش مادرش و کار سخت‌تر شد. یه کم این پا اون پا کردم و بالاخره رفتم جلو. ازشون پرسیدم که فرانسوی هستن؟ و توضیح دادم که شنیدن کلمات فرانسوی از دهن دخترشون هیجان‌زده‌م کرده و دوست داشته‌م باهاشون حرف بزنم. مکالمه‌ی راحتی نبود چون هم من به فرانسوی مسلط نبودم و هم اون انگلیسی رو خوب بلد نبود ولی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. آخر سر هم بهشون گفتم شما اولین فرانسوی‌هایی هستین که باهاشون حرف زده‌م. می‌شه عکس بگیریم؟ قبول کردن و خوشحالم که حالا یک عکس دارم از Margot، دختری که دیدنش باعث شد یک قدم کوچیک دیگه توی این مسیر بردارم.

    چند روز پیش ن. بهم گفت که تصویری که از سی سالگی توی ذهنش داره شبیه به منه. بعد توضیح داد که فکر می‌کنه با در نظر گرفتن همه چیز من درنهایت خیلی آروم و در صلحم. این رو قبلا از آدم‌های دیگه هم شنیده‌م و به نظرم درست میاد. موضوع، خوشحال بودن نیست. می‌تونم موقعیت‌های زیادی رو تصور کنم که توشون عمیقا غمگین می‌شم. فقط نمی‌دونم چه اتفاقی می‌تونه بیفته که عمیقا ناآرومم کنه. برای من حتی خاکسپاری بابا بیش‌تر از هر چیزی شبیه به مراسمی برای ستایش زندگی بود. لحظه‌های آخر رو یادم میاد که به برادرم گفتم از بابا چی توی ذهنته؟ گفت: «بعد از بازی ایران و استرالیا برام یک توپ چهل‌تیکه خرید.» و من گفتم: «خیلی با لذت غذا می‌خورد.» و درحالیکه چشم‌هامون خیس بود لبخند زدیم. بعدها یک جایی از کتابی که غزاله صدر بعد از مرگ پدرش حمیدرضا صدر نوشته بود خوندم: «او ارزش به یاد آوردن را دارد. من هم بدون شک مثل ویلیام فاکنر بین سوگ و هیچ چیز، سوگ را انتخاب خواهم کرد. چون بابا ارزشش را دارد.». زیر این قسمت خط کشیدم و فکر کردم این اون چیزیه که از بین تمام کلمات این کتاب درنهایت با من می‌مونه.

    یک بار به یسنا گفتم احساس می‌کنم برای زندگی کردن خیلی مناسبم. پرسید مگه کسی هست که مناسب زندگی کردن نباشه؟ و سوالش باعث شد فکر کنم دارم برای خودم حق بیش‌تری قائل می‌شم، به خاطر همین هم دیگه به احساسم پر و بال ندادم و توش دقیق نشدم. واقعیت اما اینه که نمی‌تونم انکارش کنم. احساس می‌کنم برای زندگی کردن خیلی مناسبم و از اون جایی که هیچ چیزی نیست که بهش وصل باشم، این مناسب بودن برای زندگی خیلی خالص به نظر میاد. انگار که از هیچ جایی نیومده و به خاطر همین جایی هم نمی‌تونه بره. دیشب یک چیزی باعث شد برگردم به اون ویدئوی حامد بهداد که داشت درباره‌ی زندگی حرف می‌زد و باز تماشاش کنم و فکر کردم که برای من هم همینه واقعا. «لذت می‌برم از زیستن، حتی به غلط. پشیمونی یعنی چی؟ زندگی کردم اون لحظه رو. وجود داشتم. [حتی] به غلط.»
     

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱۵ مرداد ۰۳

    258. Twinkling star

    چند روز پیش به خودم اومدم و دیدم دارم به آینده فکر می‌کنم. برای شما عبارت ساده‌ایه، ولی برای من، توجه کردن بهش باعث شد یک لحظه خشکم بزنه. واقعا یادم نمیاد آخرین باری که بهش فکر کرده بودم، بدون اینکه کسی در این رابطه سوال‌پیچ و معذبم کنه، چند سال پیش بوده، و خب احساس خیلی عجیبی بود. بهش عادت نداشتم و وقتی به فکرم آگاه شدم نمی‌دونستم باید باهاش چه کار کنم. هنوز هم برام چیز ملموسی نیست ولی اعتراف می‌کنم که خوشایند بود.
     

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۱۳ مرداد ۰۳
    آرشیو مطالب