۵۶ مطلب با موضوع «در میانِ مسیر» ثبت شده است

271. Bittersweet

صبح موقع دویدن یهو یاد یه آهنگی افتادم که یه مدتی خیلی توی پیاده‌روی‌هام گوشش می‌دادم و وقتی پلی‌ش کردم چند ثانیه نگذشت که از زمان و مکان جدا شدم و پرت شدم به یه جایی حوالی تقاطع وصال و ایتالیا و انگار یک کامیون احساساتِ عمیق خالی کردن روم. ناراحتم نمی‌کرد ولی دوست داشتم گریه کنم. توضیح دادن ربطش خیلی راحت نیست ولی بازم از اون لحظاتی بود که توشون یادم میاد خیلی زندگی کرده‌م و خیلی احساس کرده‌م و خیلی وجود داشته‌م و هر چند می‌دونم که بی‌نهایت نسخه از زندگی وجود داره که روی کاغذ از چیزی که من تجربه کردم بهترن، ولی بازم نمی‌تونم بابت ساختن چیزی که ساخته‌م احساس پشیمونی داشته باشم. یک جایی از دیروز توی یادداشت‌های شخصیم نوشته بودم دوست دارم بمیرم و می‌دونم بازم قراره تجربه‌ش کنم ولی چیزی که درنهایت مهمه برام، اینه که شاید معناداریِ زندگی‌ای که ساخته‌م نتونه سنگینی لحظه‌هایی که رنج به اوج خودش می‌رسه رو کم کنه، ولی مسیری رو اومده‌م که در مقابل، اوج رنج هم نمی‌تونه معنادار بودنش رو زیر سوال ببره. خلاصه اینکه از ادامه‌ی راهم چی می‌خوام؟ بیش‌تر زندگی کنم و بیش‌تر احساس کنم و بیش‌تر وجود داشته باشم.

هوا پاییزی شده و نمی‌دونم، یک غمی توش هست که ازش خوشم میاد. در توصیف این مدل غم‌ها همیشه می‌گم: «به میزانی گزنده‌ست که لذت‌بخشه». احتمالا دلیل اینکه ازش خوشم میاد اینه که به صورت کلی دوست دارم تا می‌تونم چیزها رو حس کنم. گستره‌ی متفاوتی از چیزها رو و نه فقط شادی. و خب کیه که از غمی که شدت داره خوشش بیاد. برای همین از غم‌هایی که به میزان لذت‌بخشی گزنده‌ن استقبال می‌کنم. مثل غم خالی شدن خونه بعد از رفتن مهمون‌هایی که دوستشون داشتی. غم به یاد آوردن آدمی که یه روزی دوستش داشتی و دیگه حسی بهش نداری. بعضی وقت‌ها به پاییزِ تهران فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم مطمئنی که اون‌جا موندن تصمیم درستیه؟ و نمی‌تونم کاملا مطمئن باشم، ولی ته دلم فکر می‌کنم داستان این شهر هنوز برام تموم نشده و از طرفی هم هنوز داستانِ جدیدی جای دیگه‌ای شروع نشده.

بیش‌تر از هر وقت دیگه‌ای مراقب خودم هستم و چیزی که چندین برابر راحت‌ترش می‌کنه اینه که فکر می‌کنم این بهترین راهِ مراقب دیگران بودن هم هست. قبول کرده‌م که زمان‌هایی هست که مجبورم رنج و غم آدم‌هایی که دوستشون دارم رو ببینم و بین مراقب خودم یا اون‌ها بودن، مراقب خودم بودن رو انتخاب کنم و گرچه که سخته، ولی احتمال اینکه در آینده بتونم برای کسی کاری کنم رو، به دست و پا زدن محضِ زمان حال ترجیح می‌دم.
 

    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱۲ شهریور ۰۳

    270. Through fear and hope, we rise and fall

    دو ساعت و نیم اولِ امروزم صرف این شد که بتونم خشم و غمی که از دیشب با خودم حمل می‌کردم و خوابم رو هم آشفته کرده بود کنترل کنم. رفتم دویدم، زیر آفتاب نشستم، از خودم ویدئو گرفتم و حرف زدم، دوش گرفتم و گریه کردم و همه‌ی این‌ها کمک کرد ولی کافی نبود. یک جایی اما شروع کردم به خوندن نوشته‌های یک نفر که سعی کرده بود با وجود اینکه براش راحت نبود، از احساسات منفی درونیش حرف بزنه و موقع خوندنش فکر کردم که خب، الان دیگه آروم‌ترم. نمی‌دونم. این که بعضی آدم‌ها سعی می‌کنن به جای سرکوب کردن چیزی که داره رنجشون می‌ده، چشم تو چشم باهاش مواجه بشن و قبول کنن اون‌قدری قوی نیستن که در لحظه از زیر این بار این رنج رها بشن برام خیلی قابل احترامه. چیزی که معمولا توشون می‌بینم هم اینه که توی این نقطه متوقف نمی‌شن و در نهایت این مواجهه ازشون آدم‌های قوی‌تر می‌سازه. نمی‌دونم. فکر کنم برای سال‌ها این تصور رو داشتم که در صورتی باید حرف بزنم که حرف زدن برام راحت باشه، ولی به نظر می‌رسه فقط وقتی شروع به انجام دادنش می‌کنی و نمی‌ذاری نشون دادن ضعفت متوقفت کنه شروع به آسون‌تر شدن می‌کنه. به هر حال دارم توی قدم‌های کوچیک تمرینش می‌کنم و احساس می‌کنم واقعا یک زمانی قراره برسه که قبول کنم به عنوان یک انسان، قراره تجربیات انسانی داشته باشم و این اشکالی نداره.
     

    • کلمنتاین
    • شنبه ۱۰ شهریور ۰۳

    269. از این روزها

    یک کاری که این مدت زیاد انجامش می‌دم ویدئو دیدن از زندگی آدم‌هاییه که با اختلالات مختلفِ مربوط به روان درگیرن؛ و خدای من، تماشای اینکه چطور با وجود تمام رنجی که درگیرش بوده‌ن و هستن تونستن زندگی معناداری بسازن و شادی و رضایت رو هم تجربه کنن برام فرای الهام‌بخشه و در حال حاضر جزو معدود چیزهاییه که می‌تونه من رو از ته چاه بکشه بیرون. میل شدیدی دارم که از اینکه این آدم‌ها بهم چه ایده‌ای می‌دن و چطور شنیدن داستان‌هاشون برام معناداره حرف بزنم ولی از سمت دیگه آگاهی خوبی دارم به اینکه در زندگیم چقدر خوش‌شانس و Privileged بوده‌م و چقدر ساپورت سیستم قوی‌ای دارم (که البته بخش زیادی از اعتبارش مال خودمه) و به خاطر همه‌ی این‌ها، ترس این رو دارم که توی حرف‌هام این واقعیت رو که چیزها برای همه به یک اندازه راحت یا سخت نیستن رو ناخواسته نادیده بگیرم.
    چیزی که این روزها تعیین‌کننده‌ی نهاییم برای تصمیم‌گیری در مورد چیزهای مختلفه، سلامت روان و جسممه. همیشه بهترین تصمیم رو نمی‌گیرم اما تلاشم بر اینه. چیزهایی هست که آدم می‌دونه و چیزهایی هست که آدم با گوشت و پوست و استخون حس می‌کنه. اهمیت جسم و روانم چیزی بود که چند ماه پیش می‌دونستم و امروز با گوشت و پوست و استخون حس می‌کنم. نمی‌دونم این چیزیه که در گذر زمان ممکنه unlearn بشه یا نه، اما عمیقن امیدارم که نشه.
    بابت شرایطی که این مدت تجربه کردم خوشحال نیستم ولی به نظر میاد که ترس برام به محرک قوی‌ای برای برداشتن قدم‌های بهتر تبدیل شده. هر بار که بین انجام کاری که می‌دونم برام خوبه و کاری که در اون لحظه ممکنه خیلی هم مضر به نظر نرسه و لذت کوتاه مدت داره اما در نهایت می‌تونه به سمت بدی هولم بده، مردد می‌شم، سعی می‌کنم یادم بیارم که تصمیم‌های اشتباه کوچیک می‌تونن درنهایت به کجا برم گردونن، و ترسی که به جونم می‌افته، احتمال اینکه کار درست رو انجام بدم رو خیلی بیش‌تر می‌کنه.

     

    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۵ شهریور ۰۳

    268.

    تقریبا کل جلسه‌ی تراپی امروز رو در حال توضیح دادن میزان فلج‌کننده‌ی اضطرابی که دارم تحمل می‌کنم گریه کردم. یادم میاد یکی دو سال پیش وقتی یک نفر بهم گفته بود که افسرده نیست اما دچار اضطرابه، با خودم فکر کرده بودم که اون‌قدرها هم سخت به نظر نمیاد؛ و خب چقدر Naive. اجازه بدید کلاهم رو به احترام همه‌ی شمایی که با اضطراب درگیرید از سرم بردارم.
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۴ شهریور ۰۳

    267. بی‌حسرت

    جزئیات مکالمه‌ای که مرداد پارسال توی یک پیاده‌روی شبانه با ن. داشتیم دیگه از خاطرم رفته اما این رو یادمه که جوری وسط سیاهی گیر افتاده بود که فکر کردم تنها کاری که اون لحظه می‌تونم بکنم اینه که مطمئن بشم بعدها قرار نیست یادش بره از کجا رد شده، واسه‌ی همین عنوان پست پیاده‌روی‌مون رو گذاشتم «کپسول زمان»، که یک روزی که زندگی به اندازه‌ی اون روز مسئله‌ی بدون جوابی به نظر نمی‌رسید، از توی خاک بیرونش بکشیم و اون چیزی که لازمه روز از گذشته برداریم برای آینده و بعد ازش عبور کنیم. یک سال گذشته، و سیبی که بالا انداخته بود این‌قدر چرخ خورده که حد نداره، ولی چند روز پیش که ازش پرسیدم اوضاعش چطوره جواب داد انگار می‌تونه دنیا رو جابجا کنه و حس می‌کنه همه چیز درست می‌شه. این بار حتی دیگه لازم ندیدم بهش یادآوری کنم که نباید زیادی روی احساسی که داره حساب باز کنه. داشتم به این فکر می‌کردم که میلی که به کمک به آدم‌ها دارم فقط یک قسمتی‌ش از به یاد آوردن خودم موقع تماشای اون‌ها میاد. بخش دیگه‌ش برمی‌گرده به اینکه من واقعا عاشق تماشای آدم‌هام وقتی که دارن از توی تونل رد می‌شن. چه وقتی که سرعت می‌گیرن، و چه وقتی که اون وسط جوری روی زمین می‌افتن که انگار دیگه قرار نیست بلند بشن. واسه‌ی همین، هم امروز می‌تونم از اینکه فکر می‌کنه زندگی دیگه مسئله‌ی لاینحلی نیست خوشحال بشم، و هم پاییز پارسال وقتی که از جلسات تراپی برمی‌گشت و موقع نشستن توی ماشین با ناامیدی تمام می‌گفت فایده‌ای نداره، آروم می‌موندم و کلافه نمی‌شدم.

    مدام در حال ثبت کردن‌ام چون روی Roller coasterام و هر اوج و فرودی اون‌قدر واقعی به نظر می‌رسه که انگار تمام چیزی که تا حالا وجود داشته همون یک حالت بوده و نیاز دارم به خودم ثابت کنم که نه. انگار دچار توهم بینایی بشی و بخوای به خودت بقبولونی که نمی‌تونی به چشم‌هات اعتماد کنی. انکار نمی‌کنم که دارم رنج می‌کشم و قصد سانتی‌مانتال کردنش رو هم ندارم ولی بابت اینکه همچنان می‌تونم آدم لذت بردن از مسیر باشم خوشحالم و فکر می‌کنم تهش همینه که نجاتم می‌ده. چند روز پیش که داشتیم می‌رفتیم سفر موقع تماشای آسمون از پشت شیشه‌ی ماشین فکر کردم که اگر همین الان بمیرم هم حسرتی ندارم؛ حتی با علم به اینکه هزار باده‌ی ناخورده در رگ تاک است. روز بعدش که ورق چرخیده بود، از خودم پرسیدم حالا چی؟ و جواب همون بود که آره، بازم حسرتی ندارم. در اینکه هم‌زمان که آماده‌ی تجربه‌ی هر چه بیش‌تر زندگی‌ام، حس می‌کنم سهمم رو هم ازش برداشته‌م یه آرامشی هست که می‌تونم به خودم اجازه بدم بهش تکیه کنم.

    امروز داشتم فکر می‌کردم شاید این که شاهدی برای زندگیت وجود نداشته باشه به خودی خود اون‌قدرها غم‌انگیز نیست. الهه یک نقل قولی از نیکول لیونز کنار وبلاگش نوشته که هر بار که می‌خونمش تا عمق قلبم می‌ره. «امیدوارم روزی که من رفته‌ام، کسی، جایی، روح من را از این صفحات برداشته و بگوید: من عاشق او می‌شدم». آره. فکر می‌کنم درنهایت خیلی اشکالی نداره اگر کسی شاهد زندگیت نباشه ولی اینکه هیچ وقت کسی روحت رو از جایی برنداره و فکر نکنه که عاشقت می‌شده، فکر واقعا غم‌انگیزیه.

    بابت اینکه فرانسوی رو دوباره به زندگیم برگردوندم حسابی ممنون خودمم. کاملا شبیه به یک پناهگاه امنه برای وقت‌هایی که نمی‌دونم باید به چی چنگ بزنم تا نیفتم. چند روز پیش وسط جنگل بودیم و داشتیم سعی می‌کردیم راه دریا رو پیدا کنیم و خستگی و کلافگی داشت شدت می‌گرفت که سر و کله‌ی یک نفر از بین درخت‌ها پیدا شد. رفتم جلو که ازش بپرسم راهی که ازش میاد به ساحل می‌رسه یا نه و وقتی در جواب سلامم گفت Bonjour کلافگی از یادم رفت. این هفته مرور A1 رو تموم می‌کنیم و بابتش خیلی خوشحالم. تا دو ماه پیش هیچ ایده‌ای نداشتم که این تابستون قراره فرانسوی بخونم و ببین حالا چطور دارم جلو می‌رم. به نظرم این‌جا نوشتن دیگه بسه. می‌رم وسایلم رو بردارم برم توی هوای آزاد و خودم رو غرق در یادگیری کنم.
     

    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۳۱ مرداد ۰۳

    266. رقصیدیم، تو این جهانِ تنگ‌بنا‌شده

    نمی‌دونید که چقدر بابت کافی نبودن کلمات احساس ناتوانی و عجز می‌کنم. گاهی وقت‌ها آدم‌هایی رو می‌بینم که جوری از زندگی حرف می‌زنن که انگار احساسی که تجربه‌ش می‌کنن شبیه به احساس منه و همون‌قدر عمیقه، و می‌دونم هم که اصلا بعید نیست که این‌طور باشه، مسئله اما اینه که این همیشه در حد حدس و گمان باقی می‌مونه و هیچ وقت قرار نیست واقعا بفهمم. می‌تونم بیش‌ترین تلاشم رو بکنم ولی هیچ وقت نمی‌تونم مطمئن بشم و اینه که آزارم می‌ده. اینکه غم رو پیش خودم نگه دارم اون‌قدرها سخت نیست. حتی اصراری هم ندارم برای اینکه بتونم توضیحش بدم، هر چقدر هم که عمیق باشه؛ ولی احساس زنده بودن یک جور دیگه‌ست. هر لحظه‌ای که توی خودت نگهش می‌داری خسرانه. امروز داشتم فکر می‌کردم شاید این‌جوری می‌شه که آدم‌ها به سرشون می‌زنه و ادعای پیامبری می‌کنن. تمام راه برگشت، رقصِ سورنا رو گوش دادم و بیرون رو تماشا کردم. شیشه‌ی ماشین بارون‌خورده بود و فضای پشتش طوسی رنگ بود. یک ویدئو از چیزی که جلوی چشم‌هام بود گرفتم که طولش مساوی با آهنگی باشه که توی گوشم بود. خواستم بعدا کنار هم بذارمشون تا شاید حداقل خودم یادم نره که چه احساسی داشتم و می‌دونستم که یادم می‌ره و فکر کردم که حیف. الان که دارم می‌نویسم اما فکر می‌کنم شاید هم بهتره که آدم یادش بره؛ وگرنه هیچ بعید نیست که عقلش رو از دست بده. امروز اورانگوتان‌ها رو دیدم. اگر بخوام ربطش رو به چیزی که تا الان نوشتم توضیح بدم فکر می‌کنید عقلم رو از دست داده‌م. بنابراین بذار به همین دو تا جمله کفایت کنم و از همه‌ی کلمه‌هایی که اگر این‌قدر بی‌مصرف نبودن می‌تونستن ارتباط معنی‌دارشون رو توضیح بدن عبور کنم. امروز اورانگوتان‌ها رو دیدم. امروز احساس زنده بودن می‌کردم.
     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۲۷ مرداد ۰۳

    265. پرداختن به ریشه‌ها در آرامش نسبی روز جمعه

    چیز مهمی که جدیدا فهمیده‌م اینه که وقت‌هایی که حالم بده به شدت پتانسیل این رو دارم که شیرجه بزنم سمت راه‌حل. منظورم اینه که ترسِ از فرو رفتن این‌قدر شدت می‌گیره که نمی‌خوام هیچ زمانی رو بذارم برای اینکه بفهمم دقیقا چه چیزی باعث شده توی این حال باشم، تحلیلش کنم، و عمیق بشم توش. فقط می‌خوام هر چه سریع‌تر از اون وضعیت خارج بشم و این باعث می‌شه که راه‌حل‌های موقت و سطحی برام راضی‌کننده باشن. داشتم فکر می‌کردم پس برای همینه که با اینکه تواناییم توی هندل کردن شرایط روانی نامطلوب یک چیزی نزدیک به محشر محسوب می‌شه، بیش‌تر وقت‌ها واقعا خوشحال نیستم. واضحه که وقتی مسائل رو از ریشه حل نمی‌کنم، نباید بابت اینکه توی یک لوپ می‌افتم و دوباره و دوباره گرفتارشون می‌شم تعجب کنم. دارم سعی می‌کنم به نشونه‌ها بیش‌تر توجه کنم و ربطشون رو به حال بدم بفهمم و این از اون جهت مهمه که خیلی وقت‌ها چیزهایی که واقعا نامربوط به نظر می‌رسن بهترین سرنخ‌هان. چند روز پیش یک جایی وسط گشت و گذارمون به خودم اومدم و دیدم دست‌هام رو مشت کرده‌م و بدون اینکه اتفاق ویژه‌ای افتاده باشه اضطراب تمام وجودم رو گرفته. یه کم که فکر کردم یک سری ایده‌ی اولیه پیدا کردم که می‌تونست معنادار باشه واقعا. روزهای بعدی دنباله‌ی همون ایده رو گرفتم و دیدم تهش می‌رسه به یک مسئله‌ای که این‌قدر برام حل‌نشده و آزاردهنده‌ست که معمولا توی خلوت خودم هم نمی‌تونم بلند بلند ازش حرف بزنم.
    یک مسئله‌ی دیگه‌ای که واقعا بدیهی به نظر می‌رسه ولی باز هم جدیدا توجهم بهش جلب شده، اینه که بیش‌تر وقت‌هایی که انجام دادن یک کاری برام سخته دلیلش اینه که نمی‌تونم به شکل دقیق و شفاف متوجه بشم که انجام دادن اون کار چطور و طی چه فرایندی قراره بهم کمک کنه و چرا اهمیت داره و انجام دادنش از انجام ندادنش بهتره. منظورم درک اهمیتش به صورت عمقی و به شکلیه که قشنگ درونت هضم می‌شه. توی این موارد هم من معمولا از سمت اشتباه داستان وارد می‌شم و به جای اینکه اون بخش رو برای خودم شفاف‌سازی کنم، سعی می‌کنم دنبال روش‌هایی بگردم که بتونم باهاشون خودم رو مجبور کنم و خب این در بلندمدت خیلی کار انرژی‌برتریه. این چند روز داشتم به چند تا مثال ریز و درشت فکر می‌کردم که که قبل‌ترها برای انجامشون باید انرژی زیادی مصرف می‌کردم و الان که تونستم درک کنم انجامشون دقیقا چه فایده‌ای داره و چطوری بهم نفع می‌رسونه، انجام دادنشون ده برابر برام راحت‌تر شده.
    چند وقت قبل گفتم که این روزها این جا نوشتنم تمرینیه برای اهمیت ندادن به اون چیزی که شما در موردم فکر می‌کنید. توی این مدت یک وقت‌هایی بوده که حسابی توش موفق بوده‌م و خیلی راحت نوشته‌م و یک وقت‌هایی هم بوده که واقعا سخت بوده که از اون سمت ماجرا خودم رو تماشا و در نتیجه سانسور نکنم ولی سعی‌م رو کرده‌م. به صورت منطقی می‌دونم که در درجه‌ی اول آدم‌ها معمولا اصلا به ما فکر نمی‌کنن که در درجه‌ی بعدی ما تصمیم بگیریم بهش اهمیت بدیم یا نه. ولی خب این رو هم می‌دونم که وقتی چیزی رو به صورت منطقی می‌دونیم لزوما به این معنا نیست که در مقابل اثری که رومون می‌ذاره کامل ایمن هستیم و واسه‌ی همین دوست دارم که به تمرین کردنش ادامه بدم.

     

    • کلمنتاین
    • جمعه ۲۶ مرداد ۰۳

    262. کپسول زمان

    صبح که بیدار شدم بارون می‌اومد و آسمون جوری سفید بود که برای یک لحظه شک کردم نکنه این‌ها دونه‌های برف باشن. تصویری که می‌دیدم خیلی آرامش‌بخش بود. نمی‌دونم. شاید هم آرامش‌بخش نبود اما احساس متفاوتی داشت که آدم رو به اومدن روزهای خوب امیدوار می‌کرد. چطوری؟ نمی‌دونم. خدا می‌دونه که هر روز چند بار می‌افتم و بلند می‌شم و این واقعا خسته‌م کرده اما در نهایت با خودم فکر می‌کنم که به افتادن و دیگه بلند نشدن ترجیحش می‌دم. چند روز پیش توی گالریم یک مجموعه ویدئو پیدا کردم که اوایل خرداد از خودم گرفته بودم و وجودشون رو فراموش کرده بودم. میخکوب تماشاشون کردم. شبیه به تماشای مستندی بود از مبارزه‌ی عریان و بدون سانسور یک آدم با افسردگی. صبح بیدار می‌شدم و رو به دوربین موبایل با خودم حرف می‌زدم. توضیح می‌دادم که گرچه خیلی سخت به نظر می‌رسه اما نیاز دارم که از تخت بیرون بیام. پاز، آنپاز. توضیح می‌دادم که این کار رو انجام ‌داده‌م و قدم بعدی اینه که صورتم رو بشورم و آب جوش درست کنم. پاز، آنپاز. بغض کرده‌م و می‌گم که واقعا می‌خوام برگردم توی تخت و می‌دونم که نباید این کار رو انجام بدم. پاز، آنپاز. به این فکر می‌کنم که بدون اینکه بار هیچ قدم بعدی‌ای رو روی دوش خودم بذارم فقط و فقط بلند بشم و لپ‌تاپ رو روشن کنم. پاز، آنپاز. توضیح می‌دم که لپ‌تاپ رو روشن کرده‌م. پاز، آنپاز. پاز، آنپاز. پاز، آنپاز. شب شده و رو به دوربین به پهنای صورتم اشک می‌ریزم و تعریف می‌کنم که دیگه تنهایی از پسش برنیومده‌م و از م. خواسته‌م که بیاد اون‌جا و بدون اینکه نیاز باشه کاری بکنه فقط تا صبح پیشم بمونه. پاز.

    گاهی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم بعد این همه سال دست و پا زدن چطور می‌تونم این‌قدر امیدوار باشم. جوابی که براش دارم اینه که یک بار از نقطه‌ای که فکر نمی‌کردم ازش برگردم برگشته‌م. واسه‌ی همین مادامی که دوباره توی نقطه‌ای قرار نگیرم که علاوه بر سخت بودنش، راهی برای عبور ازش نمی‌بینم، جلو می‌رم. الان زندگی فقط سخته ولی می‌تونم مسیرهای مختلفی رو متصور بشم که من در حال حاضر توان قدم گذاشتن توشون رو ندارم. اون موقع اما همش سیاهی بود. هیچ مسیری وجود نداشت. چه متناسب با توان من و چه بی‌تناسب باهاش.

    داشتم بهش می‌گفتم نمی‌خوام دراماتیک باشم. نمی‌خوام نابالغ باشم. نمی‌خوام تکانشی باشم. فقط می‌خوام کار درست رو انجام بدم. و خب دارم واقعا سعی‌م رو می‌کنم. حتی حالا که می‌دونم قوی‌تر از هر وقتی توی زندگیم هستم، دارم به خودم اجازه‌ی ضعیف بودن می‌دم چون نباید یادم بره که زندگی شبیه به فیلم‌ها نیست و ما هم ابرقهرمان‌های این فیلم نیستیم. دیروز بی‌مقدمه به ع. گفتم بغلم کنه و بعدش گریه کردم. نه چون نمی‌تونستم تنهایی از پسش بربیام، چون می‌دونستم انرژیم رو برای جاهای مهم‌تری نیاز دارم و تصمیمم برای گریه کردن رو در کمال صحت عقل گرفته بودم. واقعا می‌خوام که کار درست رو انجام بدم و سخت‌ترین بخشش اینه که بفهمم کار درست در شرایطی که من دارم چیه. کار درست امروز می‌تونه یک چیز باشه و فردا یک چیز دیگه. اینکه باید مدام حواسم باشه و بر اساس موقعیتی که توش هستم دوباره از نو محاسباتم رو انجام بدم واقعا راحت نیست و انرژی می‌بره اما حدس می‌زنم که کمی که جلوتر برم خیلی راحت‌تر و intuitiveتر می‌شه.

    می‌دونی، احساس می‌کنم تکه‌های چندین پازل مختلف رو با هم قاطی کرده‌‌ن و من تمام مدت داشته‌م تکه‌هایی که مربوط به پازل خودم بوده رو جدا می‌کرد‌ه‌م. زمان زیادی رفته و عملا چیزی نساخته‌م. هیچ تصویرِ حتی ناقصی رو به روم نیست. فقط هزار تا تکه‌ی پازل توی دستمه که از بین یک عالمه تکه‌ی دیگه جداشون کرده‌م. آدم‌ها هم مدام رد می‌شن و می‌خوان چیزی که ساخته‌م رو ببینن. گاهی احساس می‌کنم نیاز دارم بهشون توضیح بدم که دارم چه کار می‌کنم و این کلافه‌م می‌کنه چون در نهایت بقیه اهمیتی نمی‌دن و فقط دوست دارن تصویر نهایی رو ببینن.
     

    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۲۱ مرداد ۰۳

    259. حتی به غلط

    یک توانایی خیلی خوبی که توی این چند سال اخیر در خودم پرورش داده‌م و تا حد خیلی خوبی درونیش کرده‌م، توجه کردن به قدم‌ها و پیشرفت‌های کوچیک و جشن گرفتنشونه. دیروز با مامان رفته بودیم استخر تا اون چیزی که از شنا کردن بلده رو به من یاد بده و یک جایی بود که توجه کردم دیدم هر چند دقیقه یک بار، یا توی سرم و یا با صدای بلند یک همچین عبارتی رو تکرار می‌کنم: «خب! تا این‌ لحظه یاد گرفتیم که چطور فلان کارها رو انجام بدیم!» و هر بار به جای فلان کارها یک لیست جدید از ریزمهارت‌هایی که توشون بهتر شده بودم رو می‌ذاشتم. وقتی یادم میاد که قبل‌ترها هر بار که یک مسیر جدید رو شروع می‌کردم، چقدر بابت چشم برنداشتن از قله و محاسبه‌ی لحظه به لحظه‌ی مسافت باقی‌مونده، انرژی هدر می‌دادم، اضطراب تحمل می‌کردم و قاعدتا لذتی هم از مسیر نمی‌بردم، از خودم خیلی ممنون می‌شم.

    دیروز غروب در حال چرخ زدن توی یک معبدی که برای خدای دریا ساخته شده بود، چشمم افتاد به یک دختربچه‌ای که همین‌طور که داشت پایین رو تماشا می‌کرد با خودش حرف می‌زد. اولین چیزی که به گوشم آشنا اومد Les animaux بود و فهمیدم داره به مجسمه‌ی حیوون‌هایی که قبل بالا اومدن دیده بودیمشون نگاه می‌کنه. خیلی دلم می‌خواست باهاش حرف بزنم ولی تا به خودم بیام و جرئتم رو جمع بکنم رفت پیش مادرش و کار سخت‌تر شد. یه کم این پا اون پا کردم و بالاخره رفتم جلو. ازشون پرسیدم که فرانسوی هستن؟ و توضیح دادم که شنیدن کلمات فرانسوی از دهن دخترشون هیجان‌زده‌م کرده و دوست داشته‌م باهاشون حرف بزنم. مکالمه‌ی راحتی نبود چون هم من به فرانسوی مسلط نبودم و هم اون انگلیسی رو خوب بلد نبود ولی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. آخر سر هم بهشون گفتم شما اولین فرانسوی‌هایی هستین که باهاشون حرف زده‌م. می‌شه عکس بگیریم؟ قبول کردن و خوشحالم که حالا یک عکس دارم از Margot، دختری که دیدنش باعث شد یک قدم کوچیک دیگه توی این مسیر بردارم.

    چند روز پیش ن. بهم گفت که تصویری که از سی سالگی توی ذهنش داره شبیه به منه. بعد توضیح داد که فکر می‌کنه با در نظر گرفتن همه چیز من درنهایت خیلی آروم و در صلحم. این رو قبلا از آدم‌های دیگه هم شنیده‌م و به نظرم درست میاد. موضوع، خوشحال بودن نیست. می‌تونم موقعیت‌های زیادی رو تصور کنم که توشون عمیقا غمگین می‌شم. فقط نمی‌دونم چه اتفاقی می‌تونه بیفته که عمیقا ناآرومم کنه. برای من حتی خاکسپاری بابا بیش‌تر از هر چیزی شبیه به مراسمی برای ستایش زندگی بود. لحظه‌های آخر رو یادم میاد که به برادرم گفتم از بابا چی توی ذهنته؟ گفت: «بعد از بازی ایران و استرالیا برام یک توپ چهل‌تیکه خرید.» و من گفتم: «خیلی با لذت غذا می‌خورد.» و درحالیکه چشم‌هامون خیس بود لبخند زدیم. بعدها یک جایی از کتابی که غزاله صدر بعد از مرگ پدرش حمیدرضا صدر نوشته بود خوندم: «او ارزش به یاد آوردن را دارد. من هم بدون شک مثل ویلیام فاکنر بین سوگ و هیچ چیز، سوگ را انتخاب خواهم کرد. چون بابا ارزشش را دارد.». زیر این قسمت خط کشیدم و فکر کردم این اون چیزیه که از بین تمام کلمات این کتاب درنهایت با من می‌مونه.

    یک بار به یسنا گفتم احساس می‌کنم برای زندگی کردن خیلی مناسبم. پرسید مگه کسی هست که مناسب زندگی کردن نباشه؟ و سوالش باعث شد فکر کنم دارم برای خودم حق بیش‌تری قائل می‌شم، به خاطر همین هم دیگه به احساسم پر و بال ندادم و توش دقیق نشدم. واقعیت اما اینه که نمی‌تونم انکارش کنم. احساس می‌کنم برای زندگی کردن خیلی مناسبم و از اون جایی که هیچ چیزی نیست که بهش وصل باشم، این مناسب بودن برای زندگی خیلی خالص به نظر میاد. انگار که از هیچ جایی نیومده و به خاطر همین جایی هم نمی‌تونه بره. دیشب یک چیزی باعث شد برگردم به اون ویدئوی حامد بهداد که داشت درباره‌ی زندگی حرف می‌زد و باز تماشاش کنم و فکر کردم که برای من هم همینه واقعا. «لذت می‌برم از زیستن، حتی به غلط. پشیمونی یعنی چی؟ زندگی کردم اون لحظه رو. وجود داشتم. [حتی] به غلط.»
     

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱۵ مرداد ۰۳

    256. در ستایش سادگی

    این مدت یک چراغ‌هایی توی ذهنم روشن می‌شه که باعث می‌شه دوست داشته باشم بلند شم و از هیجان دور اتاق بچرخم. دلم می‌خواد یک گوش پیدا کنم و همه چیز رو براش تعریف کنم ولی بعد که یادم می‌افته حرف زدن و انتقال مفاهیمِ توی سرم هیچ وقت نقطه‌ی قوتم نبوده، پشیمون می‌شم، چون می‌دونم که نگه داشتنشون پیش خودم از اینکه زور بزنم دقیقا اون‌طوری که وجود دارن تعریفشون کنم و نتونم خیلی راحت‌تره. یاد توئیتی افتادم که النا بهش اشاره کرده بود و مفهومش این بود که آدم گاهی برای زندگیش یک شاهد می‌خواد. و آره واقعا. برای زندگیم یک شاهد می‌خوام چون شبیه تماشا کردن فیلم جذابیه که تنهایی نشستی پاش و هر بار که یک دیالوگ عمیق یا بامزه گفته می‌شه و یا سکانس محشری پخش می‌شه دستت رو بلند می‌کنی تا با هیجان بزنیش روی پای کسی که کنارت نشسته و بعد یهو جای خالیش توی ذوق می‌‌زنه. دیروز روز خیلی سختی بود و این رو از همون دقیقه‌های اول بعد از بیدار شدن فهمیدم. دقیقا یادم نمیاد که چه حسی داشت. ولی می‌دونستم دارم می‌افتم. انگار توی بعضی بیمارهایی که صرع دارن یک چیزی به اسم Aura وجود داره که قبل از حمله‌ی صرع حسش می‌کنن. یک جورایی بهشون هشدار می‌ده که به زودی قراره دچار حمله بشن. منم یک جور Auraی مخصوص به خودم رو داشتم. مثل وقتی که صدای آژیر وضعیت قرمز میاد و آدم بدون هیچ فکر اضافه‌ای می‌دونه الان وقت دوئیدن سمت پناهگاهه، هر کاری که به نظرم می‌اومد می‌تونه حکم رفتن توی پناهگاه رو داشته باشه انجام دادم و خب زیاد نگذشت که سر و کله‌ی هواپیماها پیدا شد.
    امروز به طرز معناداری حالم بهتر بود. به خودم اجازه ندادم توی تخت بمونم و تصمیم کوچیک اما تعیین‌کننده‌ای بود برای اینکه ادامه‌ی روز چطور پیش بره. و ببین، من روزهای خوب زیادی داشته‌م. ولی تجربه کردن این دو روزی که به شکل مشخصی با همدیگه فرق دارن، دقیقا پشت سر هم، تجربه‌ی امیدوارکننده و سالم نه، اما خیلی مهمی بود چون بهم اجازه داد با گوشت و پوست و استخون حس کنم که چقدر چیزهایی که معمولا در نظرم پیچیده، غیرقابل‌حل، دور از دسترس، دردناک و آزاردهنده هستن، درست یک روز بعد در یک حالتی که تحت فشار روانی نیستم، به راحتی قابل هندلن. می‌دونی، من همیشه برای اینکه سلامت روانم رو حفظ کنم تلاش می‌کردم. ولی بیش‌تر به خاطر این بود که از رنج کشیدن خسته بودم. این بار که بهش فکر می‌کنم، رنج دیگه برام مسئله‌ی اصلی نیست. دوست دارم بهتر بشم، چون تصور اینکه حالتی وجود داره که درش می‌شه حتی خودِ رنج رو به شکل ساده و بدون پیچیدگی تجربه کرد قلقلکم می‌ده.
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۱۰ مرداد ۰۳
    آرشیو مطالب